بازی بیتاجها
چرا قصههای شهر پریپیات و فاجعه نیروگاه اتمی ولادیمیر لنین سریالدوستان ایرانی را ذوقزده کردهاست؟
مسعود میر/روزنامه نگار
حال ما از جنس احوالات وایکینگها و خونریزیها و کشتارهای هولناکشان نیست، اتوکشیدههای آمریکایی هم که در عالم سیاست رندی میکنند و ترکیب سیاستورزی و باهوشی را با سریالهای خوشساختشان عرضه میکنند هم دست آخر برای ما دلنشین نخواهند بود. ما از جنس دیگری هستیم، سیاست و فاجعه و درد و بیمبالاتی در جان ما تهنشین شده و اینگونه است که یک مینیسریال5 قسمتی از HBO میشود شریک خنکای وقتگذرانی در تابستان گرم جماعت سریالبین ایرانی.
چرا چرنوبیل
تردیدی نیست که موج فراگیر سلیقه غیرایرانی در شکلدادن سلیقه مخاطب وطنی نقش یگانهای دارد. الان اگر بیلبوردهای شهری را هم با دقت ببینید متوجه میشوید که صندلی سرد قدرت در سریال بازی تاجوتخت حالا برای تبلیغ خرید اینترنتی بلیت سینما و رزرو صندلیهایی که باید راحت باشند در این مملکت کاربرد دارند و اصلا با همین استدلال میتوان گفت که سریالی مثل بازی تاجوتخت بهخاطر حواشی و تبلیغات فوقالعاده حرفهای گروه سازندهاش محبوب بسیاری از مردم دنیا شده اما چرا سریال چرنوبیل توانسته در میان طبقههای مختلف جماعت ایرانی برای خودش جایگاه ویژهای دستوپا کند؟ آیا میزان تبلیغات جهانی درباره این سریال یکهزارم آن چیزی بوده که درباره سریالهایی مانند بازی تاجوتخت انجام شده؟ آیا سابقه داشته که مشاور رئیسجمهور تماشای یک سریال را چنین علنی به سیاستمدارها توصیه کند؟ توییتهای ترامپ با حال و هوای بازی تاجوتخت حالا بیات شدهاند اما چرنوبیل ارتش بیتاج و تختها را پای تلویزیون میخکوب کردهاست؛ همان ارتشی که نه سریالبین حرفهای هستند و نه اهل مداقه در کیفیت آثار سینمایی و تلویزیونی اما حساس به موضوعاتی که گویی ذرههایی از خودشان را در آن مییابند.
عذاب لذتبخش
قصه خیلی قبل از ساعت یک و 23 دقیقه روز 26آوریل سال 1986شروع شده بود؛ قصه منفعتطلبی و فکر کردن به منافع شخصی، قصه بیتدبیری و حرف خود را وحی مُنزَل دانستن، قصه دستور بیمنطق صادرکردن و اطاعت بیقید و شرط طلبکردن. اصلا همین قصههاست که ایرانیها را مشتاق سریال چرنوبیل کرده است و گرنه نزدیکی سیاسی به روسها و بعضی اتفاقات دلخورکننده بروز یافته از سوی برخی مسئولان حکومتی، بهانه استواری برای این همذاتپنداری با مینیسریال چرنوبیل نیست. نیروگاه اتمی چرنوبیل یا همان نیروگاه ولادیمیر لنین در آن زمان ماندگار در تاریخ، عرصه تصمیم و درایت بود، رآکتور شماره 4نفرت اتمی را هر ثانیه به آسمان حواله میکرد و درست در همان لحظات بحرانی بود که بمب دروغ منفجر شد. دروغ مانند انفجاری اتمی با هزار و یک عارضه دست بردار روزگار مردمان شوروی نبود و این همان چیزی است که ما را به اتحاد جماهیر شوروی، اوکراین، شهر پریپیات، نیروگاه اتمی چرنوبیل و صد البته سریالی به همین نام مبتلا میکند. ما زیاد دروغ شنیدهایم و گویی این دروغها از سوی خرد و کلان در این مملکت، همانند تشعشعات رادیواکتیو به این زودیها ناپیدا نخواهد شد. ما به عذاب دروغگویی مبتلاییم و وقتی نوبت تماشای این ویرانی از سوی اغیار میشود بیمحابا کنجکاو و حساس میشویم، بیخبر از اینکه بالاخره آنچه عاقبت شب خواهد شد، بیتردید چیزی جز شب نیست.
زمینت را تغییر نده
پیرزن گاو را میدوشد و در پاسخ به درخواست سرباز ارتش شوروی برای ترک کاشانهاش که توسط مواد رادیواکتیو آلوده شده، میگوید: من در همین خانه بودم که انقلاب شد، در همین خانه پدر و مادرم را از دست دادم، در همین خانه ساکن بودم که قحطی شد و یکی از خواهرهایم را از دست دادم، در همین خانه بودم که جنگ شد و برادرانم را از دست دادم. من برای همهچیزهایی که دیدم این خانه را ترک نکردم، حالا برای چیزی که نمیتوانم آن را ببینم این خانه را ترک کنم؟ این نما بیتردید یکی از درخشانتر ین بخشهای سریال چرنوبیل است، یکی از همان مغفولهایی که لابهلای شعار «بهای دروغ چقدر است؟» و حواشیاش گم شد اما بیاندازه شبیه است به احوالات ما در کنار شکستها و دروغها که گویی همهمان را چنان مبتلا کردهاست که دیگر به چشم نمیآید. ما در این زمین به محصول دروغ عادت کردهایم، نه اهل ترک زمینمان هستیم و نه اهل تغییر کاشتههایمان و اینگونه است که عاشق چرنوبیل میشویم... .