• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
شنبه 14 بهمن 1396
کد مطلب : 6043
+
-

تهران خوشحال نیست

5 روایت از یک نقل‌قول رسانه‌ای درباره شهر

تهران خوشحال نیست

 

شهرام فرهنگی:

تهران، شادی ندارد. با توجه به اهمیت نقش شادی در توسعه یک شهر، وجود تنها یک شهر‌بازی (شهربازی ارم) که آن هم عمری حدود ۷۰سال دارد، فاقد توجیه است (زهرا نژادبهرام؛ عضو هیأت‌رئیسه شورای شهر تهران).

روایت شماره یک از نون. دال‌ذال

مدام حرف‌های منفی. تهران شهری غمگین است؟ با این تشبیه مثلا که تصویرکردنش در ذهن چندان دشوار نیست: مثل زنی با چادر سیاه که در خودش مچاله شده باشد؟ نشسته کنار پیاده‌رو؛ یک یقلوی هم انداخته جلویش محض گدایی. یکی از اعضای شورای شهرش در آخرین جلسه علنی گفته بود: تهران اصلا شهر خوشحالی نیست. من به شهرداری تذکر می‌دهم که شهربازی‌های تهران را بیشتر کند. الان فقط یک شهربازی (ارم) وجود دارد. کم است.

بعضی چیزها ولی کم‌اش هم زیاد است؛ یعنی شرایط خودش را طوری تحمیل می‌کند که آدم زیر فشار دوبنده قرمز، عاقبت یک‌جایی، به هرحال، کمر خم می‌کند. بعد: کی حوصله داره این همه راه‌و بره پارک ارم؟ بعد هم: بری که چیکار کنی؟ چرخ‌وفلک؟! بپرس برای یه‌نفر هم راش می‌ندازن؟ که تنهایی بشینی روی صندلی فلزی بزرگ‌ترین چرخ‌وفلک تاریخ تهران. که تنهایی از اون بالا نگاه کنی. اتومبیل‌ها مثل بند‌بندِ بدن هزارپایی غول‌پیکر، در تمام راه‌ها به دور خود پیچیده‌اند و هیچ‌کس زیر پای چرخ‌وفلک حتی قدم هم نمی‌زند. این عجیب است. این شهر در سال‌های ابتدایی دهه60 (سال‌های جنگ و کوپن) وقتی جمعیت‌اش فقط 7میلیون نفر بود، هر شب در پارک ارم‌اش جمعیتی بالغ بر 7میلیون نفر، تصور می‌شد! یعنی تا آن حد پرازدحام که دهان بچه ـ زیر آوار دست‌ها و پاهای مشتاق بزرگسالان ـ هرگز به پشمکی نمی‌رسید که در دست گرفته بود! مردم به سبکی لابه‌لای هم می‌پیچیدند که انگار پرسپولیس با استقلال بازی دارد؛ آن هم در دهه60 که فوتبال هنوز افیونی بود که می‌توانست اغلب آدم‌های شهر را گرفتار کند؛ آن‌طور که برای تماشای مسابقه تیم محبوب‌شان با فریاد و لگد از روی هم بگذرند و وارد استادیوم آزادی شوند. این‌طور آدم‌ها در شهربازی تهران در هم می‌پیچیدند که مثلا چرخ‌وفلک سوار شوند!

«مدام حرف‌های منفی شنیدن» احتمالا برای حال آدم‌هایی که خوشحال نیستند، خوب نیست؛ دردش از کنار شقیقه‌ها شروع می‌شود و تا آدم می‌آید به مقاومت فکر کن... حرف از دهان می‌پاشد بیرون: ... بله ولی مگر هنوز کسی پیدا می‌شود که با یک دور چرخ‌وفلک خوشحال شود؟! احتمالا یکی از دلایل احساس سرگیجه مدام در خیابان‌های تهران، همین است که آدم، جواب اغلب سؤال‌ها را نمی‌داند. حتی نمی‌داند چرا دیگر با هیچ‌چیز خوشحال نمی‌شود. چرخ‌وفلک؟ تو بگو... هرچی! برای این حالت اگر درمان پیدا می‌کردند، من که خوشحال می‌شدم، دیگران را هم حوصله‌اش نیست بپرسم.

روایت شماره2 از نون.کاف

چرخ‌وفلک؛ عجیب داستان‌هایی دارد. چرخ‌وفلک در شهربازی متروک، نمادی برای ترساندن مخاطب در فیلم‌های جنایی‌است. حتی همین چند سال پیش عکس‌هایی از چرخ‌وفلک در پارکی متروک در آمریکا در رده ترسناک‌ترین عکس‌های مستند سال قرار گرفت. همین حالا آن شهربازی متروک در آمریکا یکی از منابع درآمد مردم منطقه محسوب می‌شود؛ چون خیلی‌ها مشتاق حضور در تورهای وحشت هستند و پارک، حالا به آن سوی واژه کسالت‌بار رسیده و شیفته‌های ترسیدن را سوی چهره ترسناکش می‌کشاند.

چرخ‌و‌فلک پشت آن چهره شادی‌آورش، ماهیتی ترسناک دارد. چند سال پیش (شاید کمتر از یک دهه پیش مثلا) می‌گفتند 2کارگر ساده شهربازی آن‌قدر شب تا روز بعد دور زمین و خودشان ـ همزمان ـ چرخیده‌اند که اگر‌ ماه بود، سر صبح در آسمان تلوتلو می‌خورد و می‌افتاد زمین! حادثه‌ای ترسناک که با جزئیات از چرخیدن 2کارگر تا صبح در چرخ‌و‌فلک روایت می‌شد: ... رفته بوده‌اند کمی تفریح کنند. بعد از تعطیل‌شدن پارک با هم می‌روند و سوار چرخ‌و‌فلک می‌شوند. با چوبی‌چیزی دکمه حرکت را می‌زنند و... .

اینگونه روایت‌های بیمارگونه‌ای از چرخ‌وفلک در این شهر شایعه است؛ آن هم از بیش از یک دهه پیش. در این شرایط به نظرم این رفتار، منطقی به نظر می‌رسد که اگر کسی بگوید «تهران خوشحال نیست»، من بگویم: «از آن غمگین‌تر؛ سر بر هذیان گذاشته است»!

پی‌نوشت: چرا اینجا همه‌‌چیز ترسناک به نظر می‌رسد؟ حتی نوشتن از چرخ‌وفلک!

روایت شماره3 از سین.قاف

چرا تهران خوشحال نیست؟ چه‌کسی گفته خوشحال نیست؟... نگاه بچرخان اطراف و ببین غم می‌بینی؟ همین الان که دارم این متن‌ را برایت می‌نویسم، یک خرس قطبی سیاه نشسته روی میز و تا پیاز مغز در صفحه گوشی‌اش فرو رفته است. هر چند دقیقه یک بار مثل اسب می‌خندد و انگشت سیاه چرک‌گرفته‌اش را می‌کشد روی صفحه گوشی که یعنی «رفت پست بعدی...». همین چند روز پیش در تاکسی، خانم کنار راننده گوشی‌اش را چک کرد و درصورت راننده جیغ کشید که «واااااااااای اندی مرد»! راننده گفت:‌ «ای بابا،‌ ای بابا؛ مگه اندی هم می‌میره؟». فوک سمت‌چپی تمام مسیر گوشی می‌خواند و لرزش ژله‌ای خنده‌هایش را به تمام اندام مستقر در تاکسی منتقل می‌کرد. فوک سمت‌راستی هیچی نمی‌گفت اما یک جور تیک مخصوص داشت که یکدفعه سروگردنش به سمت صورت آدم ـ مثل ماری که بخواهد نیش بزند ـ پرتاب می‌شد. آن جلو داشتند از مرگ اندی می‌گفتند و به ادامه زندگی امیدوارتر می‌شدند که لحظه‌ای سکوت شد. فوک سمت‌چپی سوءاستفاده کرد و همدلی ایجادشده در فضای تاکسی را بر هم ریخت. گفت: «راستی خانوم، اون خبری که گفتید تکذیب شد؛ رندی بود».

راننده سعی کرد با رندی حرف بسازد ولی مردن رندی کافی نبود! البته با تمام این حرف‌ها هیچ بعید نیست که آدم‌های این شهر به خوشحالی عصبی دچار شده باشند؛ یک نوع واکنش معکوس به رویدادهای اطراف، مثل پرخوری عصبی یا خندیدن از شدت ترس.

روایت شماره4 از واو.الف

واژه‌شناسی در فرهنگ عامیانه تهران، چند ضرب‌المثل آشنا را پیش نگاه‌مان قرار می‌دهد؛ مثلا «خنده بر هر درد بی‌درمان...» و «بخند تا دنیا...». قبل‌ترها، پیرترها از حافظ شاهد می‌آوردند که « ... می ‌خور و رندی کن و خوش باش ولی...» ولی حالا در فرهنگ عامیانه با کف دست می‌کوبند پشت کمرت، چنان که غذا یا هوا یا هرچه، از گلویت بیرون بپرد. می‌گویند: «بخند بابا...». در مفهوم البته تمام این رفتارها و کلام‌ها دلالت بر این باور تاریخی دارند که خندیدن برای تاب‌آوردن زندگی (به‌ویژه اگر ساکن شهری شلوغ و درهم باشید) حتما از طرف هر آدم عاقلی برایتان تجویز می‌شود. باور به قدرت خنده وسعتی جهانی دارد؛ حتی از نیچه که سبیل‌هایش هیچ تناسبی با خنده ندارد، نقل کرده‌اند: «دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن نخندیده‌ایم»!

روایت شماره5 از نون.دال‌ذال

برف می‌بارد و تهران عین بستنی قیفی که زیر تیغ آفتاب مانده باشد، در خودش فرومی‌ریزد. همه در هم می‌ریزیم و وامی‌رویم. اتومبیل‌ها از ترس گیرافتادن در برف، بی‌ترمز پیش می‌روند و برف لنجکی‌ها را پرتاب می‌کنند روی هیکل زیربرف‌مانده‌ها. یک زیربرف‌مانده کنار پیاده‌رو، در تلاش برای حفظ تعادل، حال گربه‌ای را درک می‌کند که سبیل‌هایش را بچه‌تخسی از ته تراشیده باشد. این‌پا و آن‌پا روی برف، به قول استاد «نقطه‌ویرگول می‌زند». برف لجن عین نارنجک روی رگ گردنش منفجر می‌شود؛ نمکی که شهرداری کف خیابان پرت کرده است، در چشم چپش فرو می‌رود. آن‌طرف‌تر، بچه‌های خوشحال از پیچانده‌شدن مدرسه توسط خدا، آدم‌برفی می‌سازند. برف‌گردی در شبکه‌های اجتماعی، اطلاعات دیگری هم به اینها که خواندی اضافه می‌کند.

درخت‌ها خم می‌شوند و زیر خودشان اتومبیل‌ها را له می‌کنند. آدم‌های خوشحال به سروصورت هم گلوله‌های سفید پرتاب می‌کنند. چند پرنده از گرسنگی یخ می‌زنند. گرمخانه‌ها از آدم می‌جوشند. یک کارمند، ترافیک را بهانه می‌کند و در خانه لم می‌دهد و چای داغ پشت چای و... پشت پنجره برف می‌بارد و چقدر به آدم‌هایی خوش می‌گذرد که خلاص از شر کار، نشسته‌اند پشت پنجره و چای و غیره‌شان را می‌نوشند. هر‌طور که تو نگاه کنی، می‌شود به برف نگاه کرد؛ عین چرخ‌وفلکی که بعضی‌ها را می‌خنداند، بعضی‌ها را نه.

این خبر را به اشتراک بگذارید