مسکن مهر پیرزن
رضا رفیع|طنزپرداز و مجری تلویزیون:
مادربزرگی داشتم (ننهآقا) که دهه50 به رحمت خدا رفت. ماهواره ما بود آنموقع؛ هزار و یک کانال و شبکه داشت؛ یکی داستان و اوسنه؛ یکی مثل و متل؛ یکی شعر و طنز؛ یکی حکایت و روایت؛ و... . البته که مجاز هم بود؛ در نتیجه از پارازیت هم خبری نبود. مادربزرگ ما در شبهای سرد استخوانسوز و گداکش، ما نوههای فهیم و رشیدش را دور خودش کنار کرسی جمع میکرد و برایمان حکایت نقل میکرد. شانس آورد اینترنت نبود وگرنه باید توی تلگرام گروه میزد و برای ما نقل داستان میکرد.
یکی از داستانهای شنیدنی و دلنشین او حکایت پیرزنی مهربان بود که در شبی برفی و بارانی، مهمانهایی ناخوانده از میان حیوانات بر او وارد میشوند و او همه را در مسکنمهر واقعی خود با پایههای محکم، جای میدهد. چند شب پیش که برف آمد و گنجشکها و کلاغها و یاکریمها پشت پنجره خانهمان بدون مجوز وزارت کشور اجتماع کرده بودند و تقاضای پناهندگی داشتند، یاد این حکایت افتادم که آن را برای نوه خواهرم (همراز) تعریف کنم اما دیدم باید کمی بهروز باشد؛ که فرمود: فرزند زمان خویشتن باش. پس حکایت اینچنین از آب درآمد:
توی یک شهرک کوچیک، پیرزنی 18ساله زندگی میکرد. این پیرزن، یه حیاط داشت قد یه غربیل که یه درخت داشت قد یه چوب کبریت. پیرزن، خوشقلب و مهربون بود؛ چون هنوز نه قبض آب و برق و تلفن میدونست چیه، نه دچار نوسانات شدید ارزی و جهشهای قیمتی در زمینه مسکن و کالاهای اساسی شده بود و نه از بیکاری رنج میبرد. کسی هم بیاجازه به پشتبوم خونهش حمله نمیکرد؛ چون اصلا دیش نداشت پیرزن. بچهها هم خیلی دوستش داشتن.
یه روز غروب، وقتی آفتاب از روی شهرک پرید و خونهها تاریک شد، پیرزن چراغو روشن کرد و گذاشت روی طاقچهای که الان روش مودم هست. چادرشو بدون اینکه اجباری در کار باشه، آگاهانه و با انتخاب خود، انداخت سرش، رفت دم خونه که هوایی بخوره. اونموقع هوا آلوده نبود، ریزگرد کثافت هم نبود؛ رفت، شاید آشنایی ببینه، دلش باز بشه. پیرزن در فضای مجازی نبود؛ چون اینترنت نبود!
همینطور که پیرزن داشت با بچهها صحبت میکرد، نمنم بارون شروع شد. بوی کاهگل از دیوارها بلند شد. پیرزن بچهها رو روانه خونه کرد و خودش به اتاق برگشت. بارون تند شد. صدای رعدوبرق، کاسهکوزههای روی طاقچه رو میلرزوند. پیرزن سردش شد. فکر کرد رختخوابشو بندازه و بره زیر لحاف گرم شه که صدای آیفونتصویری بلند شد:
ـ اِ... تویی خالهگنجیشکه؟ داری زیر بارون خیس میشی، بیا تو!
دقایقی نگذشته بود که باز زنگ افاف به صدا دراومد:
ـ اِ... تویی مرغ پاکوتا؟ داری زیر بارون خیس میشی، بیا تو!
و همینطور هی اومدن و در زدن و پیرزن در رو باز کرد:
ـ اِ... آقاکلاغه، تویی؟ زیر بارون خیس نشی! اگه به اماکن نمیگی، با حفظ موازین لازم بیا تو!
ـ اِ... تویی خالهگربهه؟ بیا تو که زیر بارون خیس نشی!
ـ اِ... سگ پاسبون، تویی؟ داری زیر بارون خیس میشی، بیا داخل!
ـ وای... آقاالاغه، تویی؟ زیر بارون خیس میشی، بیا تو عزیز!
ـ اِ... تویی گاو سیاه؟ داری زیر بارون خیس میشی که. بیا تو ننه!
همه که اومدن، پیرزن رو کرد به مهمونا و گفت: خُب، حالا همهتون با خیال راحت بخوابین، فردا صبح که شد، برین دنبال کارای خودتون. نترسین. عوارض خروج هم نمیگیرم ازتون!
همه مهمونا که مهربونی بیتوقع پیرزنو دیده بودن و میدیدن که حتی یه عکس سلفی هم با اونا نگرفت که توی رسانهها مانور خبری بده یا توی فضای مجازی لایک و فالوئر جمع کنه از فکر رفتن، غصهشون شد. گنجیشکه به اذن خدا به حرف دراومد و غمگنانه گفت:
ـ من که جیکوجیک میکنم برات / تخم کوچیک میکنم برات / بذارم برم؟
پیرزن گفت: نه، تو نرو!
وی در ادامه افزود: اگه از دل من بپرسین، میخوام که همه شما اینجا بمونین اما حیاط خونه من قد یه غربیله، جایی ندارم. اگه خالهگنجیشکه هم بتونه بمونه، آقاگاوه مجبور میشه بره.
گاوه به فکر فرو رفت. به پیرزن نگاهی کرد و گفت: من که مو و مو میکنم برات / خرمنو درو میکنم برات / بذارم برم؟
پیرزن از اینکه گاو رو رنجونده بود، دلش گرفت و گفت: با وجود تنگی جا، پهلوی من بمون. بقیه حیوانات هم هرکدوم بهانهای تراشیدن که پیرزن مهربون، راضی به موندن اونا بشه:
ـ من که عر و عر میکنم برات / همسایه خبر میکنم برات / بذارم برم؟
ـ من که میو میو میکنم برات / موشا رو چپو میکنم برات / بذارم برم؟
ـ من که قار و قار میکنم برات / همه رو بیدار میکنم برات / بذارم برم؟
ـ من که قد و قد میکنم برات / تخم بزرگ میکنم برات / بذارم برم؟
ـ من که واق و واق میکنم برات / دزدا رو چلاق میکنم برات / بذارم برم؟
پیرزن گفت: عیب نداره، شما هم بمونین بلکه با کمک سلبریتیها بتونم اسکانتون بدم.
***
همه از سر سفره بلند شدن، بساط چای رو جمع کردن و دنبال کاراشون رفتن. از اون به بعد هم سالهای سال همگی با هم به خوشی و خوبی زندگی کردن. اما یارانه پیرزن، همون ۴۵هزار و 500تومنی بود که بود!