
برنامهریزیهای سنجر

فرزام شیرزادی
نویسنده و روزنامهنگار
«سنجر عندلیب» کارمند متوسطالحال بایگانی ادارهای میانی ظاهری آرام داشت و کمتر پیش میآمد که خودش را بهخاطر مسائل جزئی و پیش پاافتاده بجود. بهرغم آرامش ذاتی و خونسردی درونیشدهاش، سالها در زیرزمین ادارهاش که بیپنجره بود لابهلای دالانهای باریک پوشهها و مقواها قدم میزد و دنیایش شده بود کاغذ، پوشه و مُهر. 2 مُهر داشت؛ «باطلشد» و «وارد شد». هر پروندهای وارد بایگانی میشد، مُهر وارد شد را بر پیشانیاش داغ میکرد و پروندههای ناتمام یا تاریخ گذشته را هم با «باطل شد» از حیز انتفاع ساقط میکرد. سنجر هیچوقت دلش نمیخواست چیز بیشتری از آنچه در زندگیاش هست به چشم بیاید. بیادا و ادعا دنیایش فقط پروندهها بود و کاغذ و باطل شد و وارد شد. از خواندن مقالههای بعضی از مجلهها لذت میبرد؛ چون آن مقالهها مطلقاً بیمعنا و مفهوم بودند.
32سال بود که سنجر هر روز صبح ساعت 8 در ادارهشان کارت زده بود. بعد از ساعت 4با احتساب 2 تا 2ساعتونیم اضافهکار از اداره خلاص میشد و طبق برنامهریزی یک نخ سیگار ـ فقط یک نخ در روز ـ نصفه و نیمه دود میکرد و میرفت سمت خانه. به خانه که میرسید سلام و علیک مختصری با 4 سر عائلهاش میکرد. جورابهایش را که بهندرت پیش میآمد بو ندهد درمیآورد و در سبد مخصوص رختهای چرک در حمام میانداخت. بعد آبی بهدست و رویش میزد. تلویزیون را روشن میکرد و تا ساعت 8و25 دقیقه که زمان دقیق و برنامهریزی شده برای شام دورهمی بود، روی مبلِ از وسط شکمداده جلو تلویزیون دراز میکشید و از این کانال به آن کانال میرفت. به برنامه خاصی علاقه نداشت. با دقت و نگاه خیره یک جغد میانسال به هر برنامهای زل میزد. از پزشکی و میزگردهایی درباره مرضهای تابستانی و زمستانی گرفته تا پیشبینی وضع هوا، اتمسفر، دردسرهای مناطق حارهای و... .
سنجر در طول 32سال کار کردن هرماه بخشی از حقوقش را پسانداز کرده بود و خانهای نقلی را هم به ضرب و زور قسط خریده بود و اندک اجارهای میگرفت تا سر جمع با آبباریکه بازنشستگیاش بتواند حوائج اولیه زن و بچهاش را مهیا کند. روزی که سنجر احساس کرد نمیتواند پلکهایش را باز کند و تکانی به سر و بدنش بدهد، روبهروی تلویزیون روی مبل پت و پهن کهنه دراز کشیده بود. همینطور که مشغول تماشای برنامهای درباره ذرات «لیتیوم» موجود در پوسته زمین بود، دم را فرو داد و بازدم برنگشت؛ حتی تکان هم نخورد که خروج جان از بدنش هویدا شود. پلکهایش روی هم افتاد و رفت که رفت. خلاص. 32 سال برنامهریزی، حساب و کتاب، دقت، سروقت اداره رفتن و برگشتن، سر ساعت معین ناهار و شام خوردن، پسانداز، خانه نقلی و غیرنقلی و... دستنیافتنی شد. هرچه خواست روی مبل جابهجا شود و چیزهایی را که برایشان جان کنده بود، دو دستی بگیرد همهشان مثل نوری تیز و تند در انتهای دالانی باریک و دراز مثل دالان اداره بایگانی گم و ناپیدا شدند.