![حروفی برای جنگ](/img/newspaper_pages/1398/03%20KHORDAD/13/rooye/1616.jpg)
حروفی برای جنگ
![حروفی برای جنگ](/img/newspaper_pages/1398/03%20KHORDAD/13/rooye/1616.jpg)
محمدهاشم اکبریانی
نویسنده و روزنامهنگار
هر روز کتابی را که خوانده و از آن لذت برده بود، بهدست میگرفت و میآمد خیابان و حروف و کلمات کتاب را جدا میکرد و میریخت روی سر مردم، «این حروف و کلمات، عالیاند بردارید ببرید خانه، حتی اگر یک حرف هم داشته باشید میتوانید روزها آن را تکرار کنید و از آن لذت ببرید.» البته عده کمی بودند که به گفتههای او تن میدادند. اکثر مردم او را دیوانه بیآزاری میپنداشتند که فقط خیابان و پیادهرو را با حرف و کلمه کثیف میکند. اما آنها که حروف را میبردند بهنظرشان میرسید تکرار آنها واقعا لذتبخش است. مخالفان هم میخندید و میگفتند: «آخه حرفی مثل ک یا و یا خ چه چیز دارد که تکرارش لذتبخش باشد.» جوابی که میشنیدند این بود: «اگه قلبتون خانه حرف باشه، میفهمید که چه لذتی داره.»
با همین استدلال عدهای سعی کردند در قلبشان برای حروف خانه بسازند. قلبشان را درمیآوردند و با کاغذ و چوبهای کوچک لانهای داخل آن میساختند و بعد میرفتند از خیابان حروفی را که آن مرد به اصطلاح دیوانه میریخت جمع میکردند. مردمی که حروف را تکرار میکردند با وضع عجیب و غریبی روبهرو میشدند؛ عدهای لذت میبردند، عدهای عصبانی میشدند، عدهای چیزی احساس نمیکردند، عدهای خوابشان میگرفت و... بحثها شروع شد. آدمهایی پیدا شدند که مرد بهاصطلاح دیوانه را، مرد بزرگ نام گذاشتند؛ افرادی که با تکرار حروف قلبشان از اندوه پر شده بود، به او ناسزا گفتند، برخی دیگر که عصبانی میشدند به حامیان مرد بهاصطلاح دیوانه حمله میکردند و در نقطه مقابل، آنهایی که دیوانهوار عاشق مرد به اصطلاح دیوانه شده بودند به افراد عصبانی حمله میکردند و... اوضاع خیلی متشنج شده بود.
یک روز صبح، مردم شهر که اکثرا خود را برای درگیری با مخالفان آماده کرده بودند، وقتی به خیابان آمدند، خبری از مرد بهاصطلاح دیوانه ندیدند. با این حال درگیریها ادامه پیدا کرد. روز بعد و روزهای بعد هم خبری از مرد بهاصطلاح دیوانه نبود. او وقتی جنگ و مرگ را دید، کتابهایش را گرفت و پنهانی به بالای درختی در جنگل دورافتادهای رفت و همان جا کتاب خواند و اینبار حروف را روی سر حیوانات جنگل ریخت. امیدش این بود که اینجا جنگی نشود و البته نشد. حیوانات، حروف و کلمات را تکرار میکردند اما چون چیزی از آنها نمیفهمیدند، جنگ و دعوایی هم پیش نمیآمد. نه اینکه جنگی نباشد؛ بود اما نه برای حروف بلکه برای جفتگیری و بهدست آوردن غذا و... . چند قبیله از انسانها هم که همان اطراف زندگی میکردند، درست مثل حیوانات با وجود تکرار حروف معنی آنها را نمیفهمیدند و راحت بودند. آنها وقتی بیکار میشدند و حرفی برای گفتن نداشتند، همانطور بیجهت و برای وقتگذرانی حروف و کلمات را بلندبلند تکرار میکردند.