قصههای کهن
داود طلایی
داود روی از خلق گردانیده بود و در خانه، بست نشسته بود. چون مدتی برآمد، ابوحنیفه پیش او رفت و گفت: «این، کاری نباشد که در خانه متواری شوی و سخن نگویی. کار، آن باشد که در میان مردم بنشینی و سخن نامعلوم ایشان بشنوی و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی، در حالی که آن مسائل را بهتر از ایشان دانسته باشی.»
داود دانست که چنان است که او میگوید. یک سال بیرون آمد و در میان بزرگان نشست و هیچ نگفت و هر چه گفتند، به شنیدن بسنده کرد و جواب نداد.
چون یک سال تمام شد، گفت: «این صبر یک ساله من ، کار 30ساله بود که کرده شد!»
پس، مردانه، پای در راه نهاد؛ کتب را به آب فرو داد، عزلت گرفت و امید از خلق منقطع گردانید.
تذکرهًْالاولیا
در همینه زمینه :