غلامِ همتِ چرخِ کبود
فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامهنگار
اتوبوس نرم و آرام حاشیه خیابان ولیعصر را از طرف ونک پایین میآید. راننده میانسال است با دست و پایی کوتاه و تپل. ظاهرش خونسرد بهنظر میآید. تیشرت آستین کوتاه جگریرنگ پوشیده. با طمأنینه و نوعی اطمینانخاطر، آهسته ترمز میکند و دوباره نرم و ملایم کف پای راستش را میگذارد روی پدال گاز. از تو کیسه فریزری که دو، سه مشت تخمه شوفری توش پهن است چندتا برمیدارد.
کیسه را میگیرد سمتم: «بیا. بزن میزون شی.» میگویم: «قربانت. تخمهای نیستم.» یکی دیگر میگذارد به دهان. صدای خرد شدن تخمه را میشنوم. میگوید: «پس چیچیای هستی؟»
- هیچی، مگه حتماً باید چیزی باشم؟
تکانی به گردن پهن و کوتاهش میدهد و از گوشه چشم نگاهم میکند. یخلا و رها لبخند میزند: «یعنی نه تخمه، نه سیگار؟ نه عشق نه حال؟»
- تخمه که خلاف نیست؟
- مگه گفتم خِلافه مهندس؟
- گفتی تخمه، سیگار، عشق و حال. سیگارم عشق و حال نیست...
میرود تو حرفم:
- دِ نشد. نشد دیگه داداش. سیگار یه حالی میده. اما سم داره. حاجیت که الان اینجاست بیست و یک سال کشیده. همه رقمه هم کشیده. لایت، سفت، ملایم، نازک، کلفت، کوتاه و بلند. اما آخرش فهمیدم چی؟ فهمیدم باید بذارمش کنار. واسه همین صبح تا شب تخمه نیش میکشم.
میگویم: «هر چی عادت کردن بهش بَده... میگه غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، زِ هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.»
مکث میکند. با چشمان درشت و سیاهش زل میزند بهم. همینطور که نگاهم میکند از مسافرها اسکناس و پول خرد میگیرد و باقی پولشان را پس میدهد: «تعلق و غلام و اینارو ولش... سیگار حال میده، ولی کشیدنش دیگه الان خَز شده. نه اینجاها. کل دنیا خز شده. بیکلاسیه به قول شما مهندسها.»
- مهندس نیستم.
- مهندس! تا حالا سیگار کشیدی؟
- نه.
- پس صلاحیت نداری دربارهاش نظر بدی. منو که میبینی میگم خزه، میگم مرخصه، صلاحیت دارم نظر بدم. 8سال باهاش حال کردم، 13سال اسیرش بودم...
در جلو بسته میشود. پایش را میگذارد روی پدال گاز و تخمهای دیگر میاندازد تو دهانش: «حساب کتاب نکن. درست گفتم. 21سال میشه...»
داشتم حساب میکردم خالی نبسته باشد.
میگویم: «هیچی نمیکشی جای سیگار؟ قلیون، پیپ؟ تفننی؟»
- نه، این یکی تفنن نداره. یا باید روزی یه پاکت بکشم یا نکشم. قلیون و پیپ و اینا هم فرقی ندارن. تو این متاع تفنن بیتفنن. گرفتی مهندس.
- گرفتم.
کارتم را از جیب پیراهنم درمیآورم و میگذارم روی دستگاه. دیددید صدا میکند. میگویم: «خداحافظ» و پیاده میشوم.
صدایش را از پشت سر میشنوم: «شببهخیر. تخمه بخور. اعتیاد نداره. نترس. ترس داداش مرگه مهندس!»