
کِلک

عصبانی شدم چون میدانستم میدانند دروغ میگویم. برای محافظت از خودم دروغ گفته بودم و بعد مجبور شدم دروغ بگویم تا از دروغهایم محافظت کنم. سفیدپوستهای زیادی را دیده بودم که در چنین شرایطی خیلی عصبانی میشدند و برای همین نمیتوانستم خطر کنم و حقیقت را به آقای هافمن بگویم. چطور میتوانستم به او بگویم دروغ گفتم چون از خودم مطمئن نبودم؟ دروغ گفتن بد بود، ولی نمایان کردن حس ناامنی بدتر بود. باعث خجالت بود و دوست نداشتم احساس شرم کنم.
مردی که به شیکاگو رفت، ریچارد رایت، ترجمه مریم حاجونی، صفحه20.