شرط دوستی
یکی از متعبدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر، برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت ازین به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفیض گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند. زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت. یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روز به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی؛ پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد، اختیار باقیست. آوردهاند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند؛ مقامی دلگشای، روان آسای. پس از چندی عابد طعامهایی لذیذ خوردن گرفت و کسوتهای لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتع یافتن.
بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد، عابد را دید از هیئت نخستین بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربهشده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پریپیکر به مروحه طاوسی بالای سر ایستاده، بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم و در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را. وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با او بود، گفت: ای خداوند! شرط دوستی آنست که با هر دو طایفه نکویی کنی، عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم پیروزهگو مباش
درویش نیکسیرت پاکیزه خوی را
نان رباط و لقمه دریوزهگو مباش
تا مرا هست و دیگرم باید
گر نخوانند زاهدم، شاید