کِلک

فکر کردن به زن دلش را گرم کرد، برای همین دیگر نمیخواست ماهی یا گل آفتابگردان باشد یا هیچ چیز دیگر. از آدمیزاد بودن خوشحال بود. مطمئنا راهرفتن روی دو پا و رخت و لباس به تن کردن اسباب زحمت میشد. خیلی چیزها هم بود که نمیدانست، ولی اگر ماهی یا گل آفتابگردان بود نه آدمیزاد، هیچوقت چنین احساسی را تجربه نمیکرد؛ حسش این بود.