کِلک
مردی کوتاهقد اما قوی را با ژاکت چرمی میخدار به یاد میآورم که از یک مسابقه بوکس در سالن مکانیکها مستقیم سراغ ما آمده بود و جانی پینک بلافاصله پشت سرش از راه رسید. این مرد که کاتولیکی معتقد، جوان و صادق بود ترسی آزاردهنده از مرگ داشت. در واقع از این میترسید که بعد از مرگ، یکراست برود جهنم. او در یک کارخانه تولید لامپهای فلورسنتی کار میکرد. من تمام این جزئیات را به یاد میآورم چون همان موقع هم فکر کرده بودم چقدر خندهدار است اویی که این طور از تاریکی میترسد در کارخانه تولید روشنایی کار میکند.
جانی پنیک و انجیل رؤیاها، سیلویا پلات ، ترجمه: ثمین نبیپور، صفحه 22 و 23