صابر محمدی
سودای برداشتن کیف و کتاب معلمی به جای پوشیدن رخت سربازی را هوشنگ آزادیور و هوشنگ چالنگی به سرم انداخته بودند؛ 2شاعر «شعر دیگر» که سالها قبل از شکلگیری حلقهشان که با بیژن الهی، محمود شجاعی و فیروز ناجی تکمیل میشد، در3 روستای نزدیک به هم در جنوب، همراه با منوچهر شفیانی که قصهنویس بود در لباس سپاه دانش، معلمی کرده بودند. خاطراتشان از سر وکلهزدن با بچههای مردم دوردست و روایتهایشان از شعرخوانیهای شبانه در اقامتگاههای معلمها، سر ذوقم آورده بود که درس را که تمام کردم، بروم پیاش را بگیرم.
سالها بود طرح اعزام سربازمعلمها به مدارس اجرا نمیشد و آن سال اولینبار بود که بعد از سپاهدانشیهای قدیم قرار شد دوباره آموزش و پرورش از نظام وظیفه بخواهد عدهای را پس از گذراندن دوره آموزشی، در اختیارش بگذارند. من هم ثبتنام کردم و پذیرفته شدم. همین جای قصه البته پرغصه بود که سردرد مضاعف است و بگذریم. قرار شد 2ماه را به پادگان آموزشی برویم و مثل دیگر سربازها لباس رزم بر تن کنیم، خشم شب ببینیم، اردو برویم و گلوله شلیک کنیم. یکماه هم آن وسط ول بچرخیم تا مدارس شروع شود. بله، البته که در این یکماه در برخی کلاسهای آموزشی شرکت میکردیم که معلم باید چگونه باشد و چگونه نباشد اما علنا تعریف دقیقتر سپریکردن یک شهریور «ضمن خدمت» در کلاسهای آموزش تدریس، همان بود که عرض کردم؛ «ولچرخیدن». مشکل عمده این کلاسها این بود که گمان میکردند معلمی لابد همین است که ما باید داخل کلاس برویم و بلد باشیم کتاب درسی را برای بچهها تشریح کنیم؛ همین و تمام. ما آن روزها دچار اضطراب مواجهه با بچههایی بودیم که قرار بود فقط 10سال کوچکتر از ما باشند و احتمالا برایشان پذیرفتن جوانی بیستوچندساله بهعنوان معلم دشوار مینمود. هیچکس به ما نگفت چطور باید کمکشان کنیم تا بدانند این قرابت میتواند بهعنوان فرصتی برای رفاقت ترسیم شود؛ رفاقت با معلمی جوان که شاید بهتر از معلمهای پای بازنشستگی میفهمید آنها چه میخواهند و چه میگویند.
فکرش را بکنید وقتی کسی نبود به من بگوید چه باید بکنم، با خودم فکر میکردم چه کار کنم که چند نوجوان کلهشق را که کیف میکنند کلاس را بگذارند روی سرشان ساکت کنم تا به حرفهایم درباره ادبیات گوش بدهند. به کهنالگوهایی که در ذهن داشتم مراجعه کردم؛ مثلا فکر کردم اگر صمد بهرنگی در این بزنگاه گیر کرده بود چه میکرد؟ فکر کردم او حتما جلسه اول تا مدتها فقط در کلاس قدم زده بی آنکه چیزی بگوید و اندیشمندانه به تکتک صورتها نگاهی انداخته و بعد با مقدمهای پرطمطراق کارش را آغاز کرده است. همین را اتخاذ کردم. روی دور سوم و چهارم که در کلاس راه میرفتم، یکی از دانشآموزان در آمد؛ «بابا جذبه!» بله، به همین راحتی نقشهام بر آب و دستم رو شده بود. ما تنها بودیم؛ خیلی.
ما، همه ما سربازهایی که در دور اول اجرای طرح سرباز معلمی، محصول مشترک سازمان نظام وظیفه و وزارت آموزش و پرورش بودیم، هیچ شمایلی از معلمی که قرار است در یک کلاس با بچهها زندگی کند در ذهن نداشتیم. از ما فقط معلمهایی ساخته بودند [ساخته بودند؟] که بروند داخل کلاس و فقط درباره اضافه استعاری و نهاد و گزاره و مشبه و مشبهبه حرف بزنند. ما پیش از آنکه در روز اول مهرماه آن سال برای اولینبار بهعنوان معلم در کلاس حاضر شویم، حتی یکبار هم در قامت معلم ظاهر نشده بودیم، غافل از اینکه بچهها، مگر عناصر دورریز یک آزمایشگاه هستند که قرار است ما را با آنها و آنها را با ما آزمایش کنند؟ آنطور که شنیدهایم هنوز هم در بر همان پاشنه میچرخد.
راستی همیشه یادم میرفت از هوشنگ آزادیور بپرسم، نخستین روزی که بهعنوان معلم وارد آن روستا شد، چه حالی داشت؟ برای او که بر زخمهایش گل سرخستان روییده بود و بیگانهای را بر زخمهایش به تفرج میطلبید، آن بیگانگی چه رنگ و رویی داشت. یادم رفت بپرسم.
هوشنگ آزادیور (ایستاده) و هوشنگ چالنگی در منزل چالنگی
چهار شنبه 11 اردیبهشت 1398
کد مطلب :
54365
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/KjZl
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved