• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
شنبه 24 فروردین 1398
کد مطلب : 52140
+
-

گدای سر صبح

روایت
گدای سر صبح


فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
تو اتوبوس چسبیده‌ایم تنگ هم. از این اتوبوس‌های آکاردئونی است که دو اتاقک به هم وصل شده‌اند. سر صبح است. با مکافات دستم را از میان انبوه جمعیت که به دنده و پهلوی هم فشار می‌آورند، بالا می‌آورم. ساعتم را نگاه می‌کنم. هفت و چهل‌و‌پنج دقیقه است. روی پاشنه چپ می‌چرخم. به زور روی پنجه پا بلند می‌شوم تا راحت‌تر نفس بکشم. هوا خفه است.

سنگین نفس می‌کشم. نفس فرو می‌رود و با عشوه و ادا برمی‌گردد. بوی دهان‌های ناشتا و عرق جبین و غیرجبین زده شده‌اند تنگ هم و فضای سنگین را غمبار هم کرده‌اند. می‌خواهم دست کنم تو جیب کتم که دیروز از اتوشویی گرفته‌ام و ببینم موبایلم سر جایش هست یا نه. بی‌فایده است. هر چه فشار می‌آورم، دستم به جیبم نمی‌رسد. می‌رسیم به ایستگاه فردوسی. یک عده پیاده می‌شوند. هنوز تتمه آنها که باید پیاده شوند تمام نشده که سیل جمعیت بیرون‌مانده هجوم می‌آورند تو. جدالی است بی‌نزاع و هوار. فقط به سمت هم فشار می‌آورند. همدیگر را هل می‌دهند.

تا بیخ در و خرخره اتوبوس پر از مسافر است. صدای «پیست» در می‌آید. آخرین نفر به طرز ماهرانه‌ای نیم‌تنه‌اش را از لای در بیرون می‌کشد و قید سوار‌شدن را می‌زند. سفت و تنگ چسبیده‌ایم به هم؛ مثل خرمای دشتستانی در جعبه‌های مقوایی.

 تا 2 ایستگاه بعد هم جای نفس‌کشیدن نیست. 2ایستگاه بعد جا برای نفس‌کشیدن باز می‌شود. یکی دو صندلی خالی می‌شود. به طرز عجیبی دو، سه نفر به هم تعارف می‌کنند برای نشستن. سی‌ و دو، سه‌ ساله تنومند و ستبری پاکشان می‌آید به سمت‌مان. نفس چاق می‌کند، آه می‌کشد. نفس‌اش را پوف می‌کند تو هوا. پای چپش را می‌لنگاند کف اتوبوس. بر و بازوی کت و کلفتی دارد.

از آن هیکلی‌هایی است که حتی اگر آن یکی پایش هم ‌بشَلَد تو کتک‌کاری دو سه نفر را حریف است. با صدای گرفته می‌گوید: «خوش‌تیپ... هر قدر داری کمک کن. خوش‌تیپ با تو‌ام.»

خودم را می‌زنم به نشنیدن. انگار اصلا آنجا نیستم. بی‌فایده است. جیب کتم را می‌گیرد: «کمک‌کن خوش‌تیپ. به جایی‌ات برنمی‌خوره. کمک کن. اوهوی با تو ام.»

از تو جیب شلوارم 2 اسکناس مچاله 2هزار تومانی دراز می‌کنم سمتش. با بی‌رغبتی پول را می‌گیرد. تا ته اتوبوس می‌رود و برمی‌گردد. 10، 15هزار تومانی گیرش می‌آید.

می‌رسیم به ایستگاه بعد. اتوبوس خلوت‌تر شده است. گدا پیاده می‌شود. من هم پیاده می‌شوم. دارم به کت خاکستری‌ام نگاه می‌کنم که انگار همین حالا از دهان گاو درش آورده‌ام. گدا از تو جیب کاپشن چرک و رنگ و رو رفته‌اش موبایلش را در‌می‌آورد. شماره می‌گیرد. صدایش رساست و گردن‌کلفت، عین هیکلش: «الو... کجایی؟ بیا سر خط...»

این خبر را به اشتراک بگذارید