• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 21 فروردین 1398
کد مطلب : 51948
+
-

درویشی که پادشاه شد

قصه‌های کهن
درویشی که پادشاه شد


یکی را از ملوک، مدت عمر سپری شد، قائم‌مقامی نداشت.
وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند.
اتفاقا اول کسی که درآمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک به جای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند [کلیدهای دژها و گنج‌ها را بدو سپردند] و مدتی ملک راند  [پادشاهی و کشورداری کرد]  تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او پیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن. فی‌الجمله، سپاه و رعیت به هم درآمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت. درویش از این واقعه خسته خاطر همی بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری بازآمد و در چنان مرتبه دیدش. گفت: منت خدای را عزوجل که گلت از خار برآمد و خار از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی؛ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً.
شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده
درخت وقت برهنه است و وقت پوشیده
گفت: ای یار عزیز، تعزیتم کن جای تهنیت نیست، آنگه که تو دیدی،‌ غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.
اگر دنیا نباشد، دردمندیم
وگر باشد، به مهرش پایبندیم
حجابی زین درون آشوب‌تر نیست
که رنج خاطرست، ار هست وگر نیست
مطلب، گر توانگری‌ خواهی
جز قناعت که دولتیست هنی
گر غنی زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی
کز بزرگان شنیده‌ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری                                   

  گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید