قصههای کهن
بربط و بایزید
نقل است که شیخ [ بایزید بسطامی ] بسیار در گورستان میگشت. یک شب از گورستان میآمد، جوانی، از بزرگزادگان، بربطی در دست، میزد. چون به «بایزید» رسید، «بایزید» لاحول کرد.
جوان، بربط بر سر «بایزید» زد؛ بربط و سر «بایزید»، هر دو شکست.
«بایزید» به زاویه [محل خاص دراویش] خویش باز آمد؛ توقف کرد و بامداد، یکی از اصحاب را خواند و گفت: «بربطی به چند دهند؟» بهای آن معلوم کرد، در خرقهای بست، پارهای حلوا با آن یار کرد و به آن جوان فرستاد و گفت: «آن جوان را بگوی که «بایزید» عذر میخواهد و میگوید: دوش، آن بربط را بر ما زدی و شکست. این زر، در بهای آن صرف کن و با این حلوا، غصهی شکستن آن را از دلت بردار!»
تذکره.. الاولیا – عطار نیشابوری