دیدار «بایزید»
بوتراب نخشبی مریدی داشت عظیم کَرَم و صاحب وجد. بوتراب او را بسی میگفت: «چنین که تویی، بایزید بسطامی را میباید ببینی.»
یک روز مرید گفت: «خواجه، کسی که هر روز چند بار خدای بایزید را میبیند، بایزید را چه کند که بیند؟»
بوتراب گفت: «ای مرد، چون تو خدای را بینی، بر قدر خود بینی و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است.»
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: «برو تا برویم.»
هر دو به بسطام آمدند. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند؛ شیخ - با سبویی آب در دست و پوستینی کهن در بر - از بیشه بیرون میآمد.
همین که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد، لرزید، در حال خشک شد و مرد!
بوتراب گفت: «شیخا، یک نظر و مرگ؟!»
شیخ گفت: «در نهاد این جوان، کاری بود که هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهده بایزید، آن کار بهیکباره بر او افتاد؛ طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را هم این افتاد که طاقت جمال «یوسف» نداشتند و دستها بهیکباره قطع کردند!»