• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
یکشنبه 26 اسفند 1397
کد مطلب : 51026
+
-

داستانی از هوشنگ گلشیری

زیر درخت لیل

زیر درخت لیل

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شکل ریشه، رشته‌رشته در خاک فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه گره خورده مثل کنده‌ای یا تخته سنگی از تنه آن آویخته‌اند. برگ‌هایش پهن و گوشتدار هستند و میوه‌اش فندق مانند، اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در نخستین دیدار، این توهم که درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محله عرب‌ها 2طرف دهکده 40-30تایی لیل داشت. زمین را برای لوله‌کشی کنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم 6-5بار از روی کانال‌های عمیق بپریم.

4نفر بودیم. من و احمد و 2محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یکی داستان هم می‌نویسد.‌حالا شاعر لیل شده‌ است.‌من داستان‌نویسم، اما این که می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست؛ شرح دیدار با درخت لیل است، انگار اگر لیل هم می‌نوشت که چه شد که ما را دید، همینطورها می‌نوشت.

ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. 2روز هم خرید کردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلا 3-2پیراهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد. عصر روز دوم رفتیم محله عرب‌ها. کنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چندپوسته بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکی‌اش وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم.

یکی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسه حلزون را به گوش می‌گذارد، فکر می‌کند که انعکاس صدای دریاست، اما اینجا چی که می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای همهمه آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر می‌کنم پوسته خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است که خواب می‌بیند؛ مثلا شاعر که وهم لیل، لیلش کرده ‌است.

خود لیل هم همینطورهاست. 40-30تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر، انگار که اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخک‌هاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یک‌دفعه فکر کردم نکند لیل‌ها هم دارند ما را به‌خاطر می‌سپارند؛ ما 4تا را که داشتیم از کنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم که خوراک کوسه داشت.

جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و 4-3میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پَر از کباب کوسه را بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فکر اینکه این کوسه‌ای که ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌کرد که باز خودبه‌خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: به آن فکر نکنید! اولش بد نیست؛ آدم، گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعد خودش دیگر ول‌کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشوم.

اصفهانی بود. 2سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟

- همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.

اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.

گفت: عشق، آقا، عشق!و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده؛ خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ‌ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما رویش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.

باز خندید؛ همانطور با خود و در خود. چند مشتری که آمدند، سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هرکس به چیزی تشبیهش می‌کرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر می‌کند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کند.

باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت شبیه اینکه «دخترخاله حالا...؟» یا «حالا که دیگر...؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌کند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود». ما هم آمدیم. خب، یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدلله بهتریم. ما جانباز 40درصدیم آقا. بیرون که آمدیم دیدیم 2تخت دوقلو جلوی رستوران در سایه یک درخت لیل است. بزرگ‌ترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای ترکش خورده بر بام رستوران آویخته بود. غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح‌ آن بندر. من هم گفتم که فردا می‌رویم.

گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه گذشته‌اش فقط لیل باشد.

در رستوران را که باز می‌کرد، گفت: ما قانع شده‌ایم آقا به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید، از ماهی گرفته تا لاک‌پشت و کوسه کبابی می‌دهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شده ‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود. با نوک جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاک را جمع می‌کرد. تعارف کرد که با هم یک پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟ خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.

در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت که می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یک در رستوران میر‌مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب‌ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم. احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.

شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چندساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستاره دریایی. ساعت یک بعد از نصف شب بود که رسیدیم هتل. کلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیت و شناسنامه‌اش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیتش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌ بود که من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید. بی‌سروصدا ساک‌هایمان را بستیم و خوابیدیم.

شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید که برایش گفته ‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه تختش نشسته و نگاهم می‌کند. گفتم: چی شده؟

خندید، همانطور که مرتضی می‌خندید؛ با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست. گفتم: اگر هم آدم بخواهد می‌تواند از هر جا قطعش کند.

گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم. باز خندید.

گفت: تهران می‌بینمت. گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.

گفت: چی؟ و باز خندید. بعد هم دراز کشید. صبحش نبود. محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار می‌کرد. می‌گفت: بعضی کلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید. از میان صفحاتی که جلویش بود چند صفحه را جدا کرد و گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد. مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می‌نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط. گفت: می‌فهمی که. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوش‌شان. و من فکر می‌کنم گاهی می‌نویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشسته‌بود و یادش نبود که 40-30لیلی هم جایی دیده‌است. 

برگرفته از: مجموعه نیمه‌ تاریک‌ماه / انتشارات نیلوفر
 

این خبر را به اشتراک بگذارید