باجههای تلفن در سالهای دور چه جایگاهی داشتند؟
روزگار دو زاری
حکایتهای تلفنی از زمانهای که همهچیز به باجه ختم میشد
شهرام فرهنگی
1- قصه از حیرانی یک مرد آغاز شد. سالها پیش که خیلی هم سالها پیش نیست، مردی مقابل هر رهگذری دست دراز میکرد «آقا دوزاری دارید؟ خانم دوزاری دارید؟». اینکه سرنوشت آن مرد چه شد، ربطی به قصه ما ندارد. همین بس که خیلیها، روزگاری مثل او کنار باجه تلفن حیران یک دوزاری بودند.
2- همه حرفهایمان دوزار میارزید یا یک دوزاری به همه حرفهایمان میارزید. هنوز هم احتمالا بیش از 2زار نمیارزد اما مسئله این است که دیگر دوزاری گیر نمیآید. حسابش را که بکنید، خیلی چیزها از چند سال پیش تا این سالها تغییر کرده است. برای پیدا کردن تغییرات، باید یک معیار را ثابت نگه داشت و باقی را رها کرد به حال خودشان. حالا فرض کن آدمها و کلاغها و گنجشکها و... به امروز رسیدهاند. تلفن عمومی اگر در سالها پیشاش متوقف شود، همه چقدر تغییر کردهاند؟!
3- مطلب از این قرار است؛ کمی خاطره از باجههای تلفن، شوخی با عشاق گوشی بهدست که یادشان به خیر، نسل تازه و مفهوم گنگ تلفن عمومی و البته حرفهای دیگر. بین همین قصهها، شاید خیلی چیزها از گذشته تا امروز بیرون بپرد. آخر باجههای تلفن هم برای خودشان حکایتی دارند. آنها سالهاست که واسطه زبانها و گوشها بودهاند. تصور کن چهها گفتهاند و چهها شنیدهاند! پیر ما که استاد علوم ارتباطات هم نبود و نشد و نمیشود، روزی میگفت: «این سگ چقدر انسان است». با کمی شاعری و خیالپردازی همهچیز رو به راه میشود. حساب اگر این باشد، که هست، چرا باجه تلفن انسان نباشد؟ قصه که کم ندارد.
4- آخرین بار که گوشی تلفن عمومی را بهدست گرفتید کی بود؟! احتمالا با اکراه و از سر اجبار. چه فاجعهای رخ داده بود که ناچار به این کار شدید، بماند برای خودتان. برای شروع مطلب، همین بس که تلفن عمومی چه بود و چه شد. فکر کن، چند سال گذشته است؟!
صدای فوت میآید. «میآید»، چون مثلا در همان روزها هستیم. این روزها که دیگر تلفن فحشهای آبدار و چیزهای دیگردار، نصیب هیچ ناشناسی نمیکند. حالا شمارهاندازها رسوا میکنند و کسی پشت خط سکوت نمیکند تا کسی آن طرف خانه، توی یک اتاق صورتش سرخ شود.
صدای فوت میآید. انگار دوزاری را از توی جویآب پیدا کردهاند. شکر که آن روزها، روزهای تک فرزندی نبود که همه به چشمهای یک نفر خیره شوند. اصلا اگر این هم بود و آن یکی هم زیبای خفته بود، باز هم کسی به چشمهایش خیره نمیشد که مزاحمت تلفنی شغل خیلی از جوانها بود. آن طرف خط، سر ظهر تابستان، همین بس که چند نفر بیکاری زده باشد به سرشان. دوزاریهایشان را میگذاشتند روی هم که مثلا کمی تفریح. اصلا اگر این تلفن عمومی نبود، شاید خیلیها از بیکاری دق میکردند و جوانمرگ میشدند. اینکه با 5تومانی میشد نوشابه خرید و پول ساندویچ را هم میشد با چند سکه حساب کرد، خودش جای حرف دارد اما همان روزها هم باز دوزاری محبوبترین سکه بود. حداقل بین نسل جوان که خانههایشان اگر تلفن هم داشت، به درد تفریح نمیخورد. حالا بماند که همین عشق مزاحمت چقدر وقت و انرژی را صرف نوآوری در امور مزاحمت، کشف شماره تلفنهای جذاب و... میکرد. آن روزها از گوشی تلفن صدای فوت میآمد. از دهان پدرسهنقطه و از دهان مادر نفرین؛ چند نفر صورتشان سرخ میشد. آخرش؟ نسل دوزاری سالهاست که منقرض شده!
دوزاری، آخ دوزاری. مهربانترین، آنها بودند که وقتی حیران بودی، دست در جیبشان میکردند و از آن تهتهها، یک دوزاری بیرون میکشیدند. انگار همه دنیا بود این دوزاری. حالا این حکایت شبیه رمانهای تخیلی است اما حقیقت دارد. نشان به آن نشان که روزگاری جماعت، چند کوچه هم دور میشدند از باجه، بلکه کسی مهربان باشد. فاجعه جا ماند، بین این خاطرهها؛ همان که یک وقت تلفن دوزاری را میخورد و کم نبود این هدررفتن دوزاریها. آن روزها مثل این روزها نبود که آدم مورمورش شود از جیرینگ جیرینگ پول خرد در جیب. آن هم نه دوزاری، که 5000ریالی. تازه گفتهاند زمانه به جایی رسیده که آرام آرام 50000ریالی هم قابلیت سکه شدن دارد. حالا تو فکر کن دوزاری قصه بود، تخیل بود.
یک سؤال: اگر روزگار حکومت دوزاریها باورکردنی نباشد، با فرض وجود یکقرانی چه میکنید؟! باور کنید این هم دور از واقعیت نیست. یکقرانی البته همان روزها هم سکهای بیمصرف به شمار میرفت. مثل پول خردهای امروزی، آدم هرقدر با خودش کلنجار میرفت، رویش نمیشد 10 تا یک قرانی را روی هم بگذارد و مثلا بابت چیزی بدهد به کسی. با این همه یکقرانی کاربردهای دیگری داشت و به اندازه خودش و بلکه بیشتر، مفید بود. آخر رسیدهایم به حرف از تقلب؛ روشهایی برای فرار از زجر بهدست آوردن دوزاری.
یک قرانی آغاز ماجراست؛ تقلبی کمی محترمانه که تقلبی نصفه بود. یک قران بالاتر یا پایینتر، تفاوت چندانی نمیکرد، مسئله فقط بیکارماندن یک قرانیها بود که باید بهکار میآمدند. آنها که خیلی حرفهای بودند و روزگار برایشان بدون تلفن عمومی چیزی کم داشت، خوب میدانستند با یکقرانی چطور باید به اندازه 2زار زندگی کرد. سکه را طوری از شکاف بالای تلفن پایین میانداختند که صدای بوق آزاد قند توی دلشان آب کند. البته این تقلب چندان بزرگی نبود. دیگران برای رهاشدن از استرس دوزاری، روشهای دیگری هم کشف کرده بودند؛ مثلا یک «واشر»، چقدر به دوزاری شباهت داشت؟ خب خیلی. درست اندازه هم بودند و تنها تفاوتشان یک سوراخ وسط واشر بود که این هم در تلفن عمومی به رخ واشر کشیده نمیشد. پس واشر هم روزگاری مهم بود؛ درست به اندازه دوزاری یا حداقل جایگزینی قابل تقدیر. از این گذشته، واشر با همان سوراخ وسطش مظهر الهام شد برای متقلبان خلاق. آنها دوزاری را شبیه واشر میکردند و میبستند به یک نخ. کمی که مهارت به خرج میدادند، دوزاری پس از مکالمه از همان شکافی که رفته بود، برمیگشت. خلاقیت که حد و مرز ندارد.
این همه گفتیم، هیچ قصه نگفتیم. همین تلفنهایی که هر روز در خیابان میبینید، روزگاری جذابیتی داشتند برای خودشان. حالا آنقدردر خودشان فرو رفتهاند که انگار پیر شدهاند. خیلیها دیگر اصلا این موجودات را در خیابان نمیبینند. گذشت شبهایی که جماعتی خواب تلفن عمومی میدیدند. حرف از عشق بود و دیوانگی. تلفن عمومیآنقدر جذاب بود که به خاطرش به دردسر بیفتی. آن روزها، یا که نه، شبها، خیلیها کشیک میکشیدند تا در سرمای زمستان فرصتی پیدا شود برای تصاحب تلفن عمومی. نمیخواستند لحظهای این موجود دوستداشتنی از مقابل چشمهایشان دور شود. خوب که فکر کنید، حتما بهخاطر میآورید اتاقهایی را که دکورشان تلفن عمومی بود!
تصور کن چه غروری داشت نصب یک تلفن عمومی روی دیوار اتاق. این حکایت همان شبزندهداریها در خیابان بود که لحظهای در خیابانی خلوت، خلوت کنی با باجه تلفن و آن را با خود به خانه ببری. تو بگو عشق، جنون، دیوانگی یا هر چه. هر چه بود خیلیها دلشان میخواست یک تلفن عمومی هم در خانه داشته باشند. بعد صبح زود، ملت با چشمهای خمار میرفتند سر کوچه؛ باجه بود و تلفن نبود! ماجرای سرقت تلفن عمومی به همین جا ختم نمیشد. دیگرانی هم بودند که اگر حوصله بیخوابی و بردن تلفن را نداشتند، یک لحظه هم برایشان کافی بود تا لااقل گوشی تلفن را به یادگار با خود ببرند. عدهای دیگر هم البته از ازل بودهاند و تا ابد میمانند که از هر چیز محتوایش را میخواهند و بس. این جماعت از باجه تلفن هیچچیز نمیخواستند، جز دوزاریهایی که با عشق و حسرت از شکاف داخل شده بودند. اینها به دل تلفن میزدند و با صدای جیرینگ جیرینگ دوزاری راهی خانههایشان میشدند. آخر آن روزها 2زار هم 2زار بود!
چه مصیبتی بود خرابی تلفن عمومی سر کوچه. کسی را تصور کن که تمام شب به عشق تلفن فردا خوابش نبرده بود. میخواست به دوستی در آن طرف خط حرفهایی مهم، خیلی خیلی مهم بگوید. دیگران در فکر فوت و... شب را به صبح میرساندند و البته عدهای هم باید چند تماس کاری میگرفتند. همه و همه صبح سراسیمه به سوی باجه تلفن سرازیر میشدند و... گفتیم که عدهای خیلی عاشق تلفن بودند؛ همان که تلفن نبود یا گوشیاش یا سکههایش و... . اینها البته منهای اشکال فنی است که گاهی برای تلفنهای عمومی پیش میآمد و این «گاهی» هم خیلی پیش میآمد. مصیبتی بود خرابی تلفن عمومی.
شاعری میخواست که بنشیند سر کوچه و غزل صید کند. از هر چه بگذریم، گفتهاند سخن عشق خوشتر است و حالا روایت درد عشقی که نپرس. هیچکس مثل این جماعت در صف طولانی تلفن عمومی این پا و آن پا نمیشد. هر ثانیه انگار که صد سال. معشوق در خانهای گوش به زنگ بود و این صف مگر تکان میخورد؟! سوهان روح، آن لحظه ماقبلآخر بود؛ آنجا که صف پایانناپذیر، به پشت در باجه تلفن میرسید. خون عشاق به جوش میآمد وقتی که کسی بیخیال از عشق پشت در مانده، گرم صحبت بود. این صدای تقتق دوزاری روی شیشه باجه تلفن که در فیلمها دیدهاید، باید برگرفته از گر گرفتن عشاق پشت در باجه تلفن باشد. باور کن جماعت گاهی کارشان به قسم و التماس هم میکشید. بیچاره آن عاشقی که تمنایش به گوش آن گوشی بهدست فرو نمیرفت. دق میکردند، عشاق پشت در باجه تلفن.
شاعری میخواست که شب و روز بنشیند سر کوچه. مثل این روزها، نسل عشاق رو به انقراض نبود که مظهر الهام شعر کم باشد. اگر شبی، نصفه شبی، گذری از سرکوچهای میگذشتید، سایهای کشدار روی زمین افتاده بود. در باجه باز بود و صاحب سایه فرو رفته در آغوش تلفن، انگار که معشوق! جماعتی روزها را میکشتند به عشق معشوق که شب بیاید و صف باجه تلفن را بشکند. بعد خودشان بودند و باجه تلفن و معشوق، تا خود صبح. شاعری میخواست عاشق غزل!
حرف از عشاق بود و حکایت شبزندهداری در باجه تلفن. باید چیزی نوشت از نوشتههای توی باجه. هنوز هم خیلیها اگر با خودشان خلوت کنند، چرخش تیزی روی باجه تلفن را بهخاطر میآورند که بهخاطر کدام نام؟! غیر از این در باجه تلفن نوشتههای دیگری هم پیدا میشد؛ پیغام و التماس و خیلی چیزها؛ چیزهایی شبیه نوشتههایی در مکانهای عمومی دیگر. نمیشود نوشت که!
شکل همهچیز عوض شده، تلفن عمومی هم. نسل تازه، مگر در فیلمهای قدیمی ببیند که بفهمد از چه میگوییم. بیشتر از این هم میشد برای باجههای منقرضشده مرثیهسرایی کرد اما... خیلی چیزها عوض شده، باجه که فقط باجه است!
عضو اضافی خیابان، باجه تلفن عمومی است. از این روزها میگوییم که اگر حساب تزئین هم باشد، باجه بیریخت چه تزئینی است؟! جماعت میآیند و میروند. کسی حتی نگاه هم نمیکند به این باجههای بیکار. انگار باجهها پیر شدهاند و دیگر کسی سراغشان نمیآید. عشاق؟ آنها - اگر هنوز پیدا شوند - که گوششان با تلفن همراه گرم است. این هم که نباشد، کسرشان نیست مقابل این همه جماعت موبایل به دست، گوشی تلفن عمومی بهدست بگیرند؟! همین است که باجههای تلفن شدهاند عضو ناجور خیابان. چقدر سیاه شد روایت این تلفنهای پیرشده امروزی. حالا برای اینکه دل تلفنها نگیرد، چیزی هم مینویسیم که یاد جوانیهایشان بیفتند.
هنوز هم باجه، باجه است، وقتی که بخواهند آدرس بدهند: «همان جا که سر کوچهاش یک باجه تلفن است.»
همین! آخر قصه، نتیجهگیری میخواهد و نداریم. شاید یادمان نداده باشند و شاید هم ما اصولا با فلسفه نتیجه مشکل داشته باشیم. اصلا مگر قرار بود به جایی برسیم؟ تلفنها را آدم فرض کردیم و قصهشان روی کاغذ آمد. حالا اگر کسی عاشقشان نمیشود، ایراد که از نتیجه قصه نیست، زمانه عوض شده. گذشت آن روزگاری که دوزاری هم رقمی بود. این میان تنها مرور تفاوتها بود که گذشت. مثلا عشقی که برایش کوچه به کوچه، حیران یک دوزاری نشوی که دیگر عشق نیست. مثلا... بگذریم. تلفن اگر آدم باشد که دل آدم میگیرد!
کمی خاطره از باجههای تلفن، شوخی با عشاق گوشی بهدست که یادشان به خیر، نسل تازه و مفهوم گنگ تلفن عمومی و البته حرفهای دیگر. بین همین قصهها، شاید خیلی چیزها از گذشته تا امروز بیرون بپرد. آخر باجههای تلفن هم برای خودشان حکایتی دارند. آنها سالهاست که واسطه زبانها و گوشها بودهاند. تصور کن چهها گفتهاند و چهها شنیدهاند!