یک لحظه گوشی...
چند نوشته کوتاه از ماجراهای تلفنی در سالهای دهه 60
ساشا ممدوح
دوزاری! همیشه اینطور نبود که فحش باشد. همین دوزاریها زمانی نه چندان دور- همان سالهای دهه 60 که حدس میزنی- برای خودشان شخصیتی داشتند. همه دربهدرِ دوزاریها بودند. حالا یادم نیست هر دهتایشان را یکسری میکردند یا بیستتایشان را ولی به هرحال آنها را چسبپیچ میکردند و گرانتر میفروختند به دربهدرهای دوزاری. اعتیاد به دوزاری در خیابانهای تهران بیداد میکرد. در پسکوچههای خلوت که اوضاع وخیمتر هم میشد؛ آن جاهایی که آخرش معلوم نشد مخابرات چه قصدی از کاشتن یک باجه تلفن در برهوت داشت! در گرمای ظهر مرداد تهران که خورشید شیره تن آدمها را میچلاند، آدمها درون اتاقهای آهنی تلفن عمومی در برهوتی میان خودشان و سگهای ولگرد، برای یک دوزاری لهله میزدند. یک تومان هم میگفتی، میخریدند که فقط دوزاری را بگیرند دستشان و فرو کنند درون شیار کنار گوشی تلفن عمومی و بوق آزاد در گوششان رها شود. به چنین آدمهایی در سالهای دهه 60، یک دوزاری که میدادی، چنان در مشتشان محکم فشار میدادند که انگار مرواید درون صدف در خطر افتادن باشد. همیشه هم اینطور نبود که دوزاری در این سرزمین فقط فحش باشد.
عاشقانههایی در اتاقهای تلفنهای عمومی در مکانهای خلوت تهران تنها سوژه جذاب از تلفنهای تهران در سالهای جنگ نیست. مثلا یکی هم این است که بعضی بقالها در همان زمان هم خیلی طماع بودند. یک تلفن گذاشته بودند کنار دخلشان که هرکس ویار تلفن داشت 5تومان فرو کند درون سوراخ کنار گوشی که آزاد شود. زیاد پیش میآمد. بعضیها آنقدر تنگشان میگرفت که سراسمیه وارد بقالی میشدند و سراغ تلفن را میگرفتند؛ کارِ واجب داشتند؛ کسی آن لحظه، جایی منتظرشان بود یا بدتر، باید همان لحظه کسی را جایی پیدا میکردند. متقاضیان استفاده از خدمات دولتی هم همیشه یک ملت بودند. آنجا، هم صف بود و هم مشکل دوزاری. تازه تا میخواستی دهان باز کنی، یکی با دوزاری میزد به شیشه اتاق تلفن عمومی که «زود باش! ما هم تنگمان گرفته!»؛ پس این پا و آن پا نمیکردند و 5تومان بوق آزاد میخریدند، 5دقیقه وسط پُفک مینو و چیپس استقلال دهانشان را میچسباندند به گوشی پرمشتری بقال کوچه و در همین فاصله که 2نفر پنیر میخریدند و یکی شیر شیشهای سر میکشید، باید پچپچهایشان را میکردند و میرفتند. در چنین جامعهای که نیاز به بوق آزاد بیداد میکرد، بعضیها به فکر کاسبی بودند.
تلفن که زنگ میخورد، چندین جفت گوش به یاد انتظارهای خودشان از تلفن میافتادند. یکی فریاد میکشید: من برمیدارم... و حین دویدن به سوی تلفن میشنید که کسی کنار گوشاش فریاد میکشد: نه! وایستا! من خودم برمیدارم. این یکی هم میدوید و یکی دیگر میگفت: با من کار دارن! دست به گوشی نزنید! این تصویر کمی اغراقآمیز بهنظر میرسد! خیلی از داستانهای اطرافمان طوری هستند که اگر برای کسی تعریف کنید، حتما فکر میکنند تمام جزئیات غیرواقعی هستند، ولی نیستند.
فهرستی درباره دیوانگیهایی که میشد با تلفن در دهه60 کرد امکان اضافهکردن چند مورد دیگر را هم دارد؛ مثلا مزاحم تلفنی که به سبکی متفاوت برگزار میشد. جمع میشدند دور هم زنگ میزدند تاکسیتلفنی که سرکاری بفرستند خانه همسایه روبهرویی، بعد وقتی ماشین آمد، از پشت پنجره نگاه کنند و به همسایه از خواب پریده و راننده مچل شده بخندند یا مثلا همینطور شانسی شماره بگیرند و فوت کنند تو گوشی. خانهای خالی گیرآورده بودند و تلفن تنها!