برای یک روزنامهنگار، یک همکار، یک همسر، یک پدر، یک رفیق، یک دنیا
مردی که امید ماست
نوشتن از رفیق و درباره رفیق و برای رفیق، سخت است و برای من، سختتر. نوشتن از 10سال آشنایی - در این شرایط- کار کسی چون من نیست. بلدِاین راه نیستم و بیشتر دلم میخواهد برایتان قصه تعریف کنم تا یادداشتی مطبوعاتی با تعاریف مشهورش بنویسم. پس به همه لکنتهای این متن پیشاپیش آگاهم و عذرخواه.
من و مهدی شادمانی با هم خیلی فرق داریم؛ هرقدر او طرفدار پرسپولیس است، من نیستم و هرقدر من به رئالمادرید با همه شکستهای این روزهایش عشق میورزم، او متنفر است. هر اندازهای- کمنظیر و شیرین- خاطره تعریف میکند، من بیاستعدادم و... ولی هر دو به بحثهای طولانی و بینتیجه مشهوریم و روحیه «قانع نشو»ی بزرگی داریم که نتیجهاش بحثهایی مفصل در تحریریه همشهریجوان سابق شد. برای همینها، وقتی اردیبهشت 2سال پیش از شرایط جسمیاش خبر داد که مهره کمرش شکسته و عمل فوری لازم دارد و دکتر، مشکوک به سرطان است، باز هم قانع نمیشدم که چنین چیزی واقعیت دارد! اما... اما کمکم خداخدا میکردم که چنین گزارهای حقیقت نداشته باشد. ولی داشت؛ سختترین و سرکشترین سلولهای سرطانی به همین سادگی مهمان مهدی شدند و 6ماه برای تحمل این شرایط با پروسه پیچیده و ملالآور شیمیدرمانی وقت تعیین شد. 6ماه برای رفقایی که دورادور روزها را میشمردند و درکی از این بیماری نداشتند سخت گذشت، چه برسد به او و خانوادهاش که لحظهها هم جانکاه بود. راستش را بخواهید تصویر تمام سوژههایی که به بیماری سرطان دچار بودند، همه گزارشهایی که از مؤسسه محک گرفته بودم و حتی پروندهای که برای مرتضی پاشایی جمع کرده بودم، جلوی چشمهایم بود و صدای دکتری که با خِسّتتمام 6ماه دیگر وقت داد؛ با داروهایی قویتر و گرانتر. یک نومیدی عظیم که از هر تماس تلفنی میترسیدم و انگار چارهای هم نبود.
از پسِ این شیمیدرمانیهای مداوم و طولانی، این دردهای همیشگی و طاقتفرسا مهدی شادمانی دیگری درخشید؛ الماسی تراشخورده از صبری حیرتانگیز، شهامتی باورنکردنی و امیدی شگفتآور. باور کنید این واژهها را بیجا قربانی نمیکنم. اغراقی در کار نیست. این مهدی تازهای که میدیدیم، هر قدر که نحیف میشد، انرژی بزرگتری پیدا میکرد. و حالا که به آخر ششماهه چهارم رسیده/ رسیدهایم، جاهایمان عوض شده. این، اوست که به ما روحیه میدهد، انرژی میبخشد و انگیزهای مضاعف برای جنگیدن و دوامآوردن در این روزگار سهمگین.
مهدی شادمانی قلب همه ماست؛ مردی که به تکتک ثانیههای حضورش و خط به خط نوشتههایش و دانهدانه لبخندهایش غبطه میخورم و خوشحالم که در اطرافم چنین مردی را دارم. او دقیقا «تجسم» همان کیمیای نایابی است که این روزها محتاجش هستیم و در پستهای تلگرام و صفحههای اینستاگرام و تیترها و تحلیلها گم شده بود؛ دقیقا «آن چیزی که میدانستیم هست اما پیدایش نمیکردیم»؛ مهدی شادمانی تجسم امید است، نشانه حال خوب در سال سخت؛ بهار ایز کامینگ!