قصههای کهن
درویش و توانگر
پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به درآمد و همراه ما شد و معلومی (مال و دارایی) نداشت؛ خرامان همی رفت و میگفت:
نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم
اشترسواری گفتنش: ای درویش! کجا میروی؟ برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود (جایگاهی نزدیک حجاز، نزدیک مکه که نخلستان و انگورستان دارد) دررسیدیم. توانگر را اجل فرارسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت:
ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی
شخص همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست
ای بسا اسب تیزرو که بماند
که خر لنگ جان به منزل برد
بس که در خاک تندر ستانرا
دفن کردیم و زخم خورده نمرد
گلستان سعدی
در همینه زمینه :