
شمسالمعالی و عضدالدوله

فخرالدوله از دست برادر خود عضدالدوله گریخت و به درگاه شمسالمعالی پناهنده شد. شمسالمعالی او را پناه داد و به او بسیار محبت کرد. پس عضدالدوله کسی را نزد شمسالمعالی فرستاد. فرستاده، نامه را به شمسالمعالی داد و گفت: «عضدالدوله بسیار سلام میرساند و میگوید که برادرم اینجاست. میدانی که ما دوست صمیمی یکدیگریم. پس بهپاس این دوستی، برادرم را که دشمن من است به نزدم بفرست. من نیز به پاداش این عمل هر ناحیهای که دلخواه توست به تو میدهم. اگر هم او را همانجا زهر دهی چه بهتر.» امیر شمسالمعالی گفت: «پناه بر خدا. چرا او پنداشته من دست به چنین کاری میزنم؛ کاری که تا قیامت مایه بدنامی من است.» فرستاده گفت: «ای امیر، برای رعایت فخرالدوله، به عضدالدوله پشت نکن چون او تو را از برادر بیشتر دوست دارد. او هنگامی که داشت مرا بهسوی تو میفرستاد، در میان سخن گفت خدا میداند که من امیر شمسالمعالی را چقدر دوست دارم، آنقدر که وقتی شنیدم فلان روز شمسالمعالی در گرمابه پایش لغزید و افتاد من بهشدت نگران شدم و با خود گفتم مگر امیر در 40سالگی به پیری رسیده و توانش کم شده است.» مقصود فرستاده عضدالدوله این بود که یعنی «بدان که پادشاه من از جزئیات احوال تو باخبر است.» و این، تعلیم عضدالدوله بود. شمسالمعالی در پاسخ گفت: «عمرش دراز باد از دلسوزی و محبت او قدردانی میکنم، اما تو نیز او را از غمخواریام آگاه کن: او فلان روز، در فلانجا شراب خورد و فلانجا خوابید و با فلان غلام و کنیزکان خود همنشین شد. پس از این کارها وقتی که داشت از نردبان پایین میآمد پایش لغزید و افتاد. من نگران حالش شدم و با خود گفتم مگر او در 42سالگی، عقلش کم شده؟ چرا مردی 42ساله باید شراب بخورد و نتواند از نردبان پایین بیاید و...» شمسالمعالی با این سخنان به فرستاده عضدالدوله فهماند که از جزئیات کارهای عضدالدوله خبر دارد.