• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 1 بهمن 1396
کد مطلب : 4711
+
-

آشنایی با آلبوم عکس

یادداشت
آشنایی با آلبوم عکس

مسعود فروتن | نویسنده و مجری تلویزیون:

 

کلاس چهارم دبستان بودم. تا قبل از تابستان آن‌سال نمی‌دانستم که آلبوم عکس چیست. بعد از امتحانات پایان سال، مرا همراه با سوغاتی‌های مخصوص دماوند به خانه خواهرم ـ پریچهر ـ در تهران فرستادند. یک شب آنها مهمان داشتند؛ دوستان آقای ثقفی ـ شوهرخواهرم ـ بودند. آقای مهمان از میزبان خواست که آلبوم عروسی‌شان را بیاورند تا آنها ببینند.

آقای ثقفی یک کتاب مقوایی بزرگ را که هر صفحه‌اش چند عکس را در خود جای داده و روی آن کاغذ نازک زرورق برای نگهداری عکس‌ها قرار داده شده بود، در اختیار مهمانان گذاشت. چهار گوشه عکس‌ها هم با یک چسب مخصوص به صفحه مقوایی چسبانده شده بود. ثقفی گفت: «لطفا مواظب باشین که دست‌تون روی عکس نخوره چون جا می‌ذاره». آن‌شب بود که فهمیدم این کتاب مقوایی که جلد بسیار زیبایی هم دارد و صفحات و جلدش با قیطان طلایی به همدیگر مربوط می‌شود، آلبوم نام دارد؛ جایی برای نگهداری عکس‌ها.

ما در خانه‌مان آلبوم عکس نداشتیم. 2عکس از جوانی پدر در قاب عکس چوبی روی طاقچه قرار داشت و یک عکس هم از شب عروسی پریچهر و ثقفی روی دیوار اتاق پذیرایی خودنمایی می‌کرد. بقیه عکس‌ها هم که چندان زیاد نبود در 2پاکت جداگانه کنار کتاب‌های پدر قرار داشت؛ یک پاکت مخصوص عکس‌های قدیمی و پاکتی هم برای عکس‌های تازه مانند عکس‌های دوران نامزدی پریچهر و ثقفی که گاهی ما بچه‌ها هم در آن عکس‌ها حضور داشتیم.

یک روز سر کلاس، اصغر گتمیری موقع درآوردن دفترچه و مداد از توی کیفش، اول یک کتاب مقوایی را از توی کیفش خارج کرد و روی میز گذاشت؛ شبیه آلبوم منزل ثقفی؛ منتها خیلی کوچک‌تر؛ حتی از دفتر مشق ما هم کوچک‌تر بود؛  علاوه بر صفحات مقوایی و جلد زرکوب و قیطان طلایی‌رنگ، یک منگوله هم داشت. دست دراز کردم که کتاب را بردارم و ببینم اما او زودتر، آن را برداشت و داخل کیفش گذاشت وگفت: «دایی‌ام دیشب از تهران برام سوغاتی آورد». هوش از سرم پرید. کاش مال من بود. حتی نگذاشت به آن دست بزنم. حسرت‌زده به او و کیفش نگاه کردم. در چند روز بعد از آن هم هر وقت اصغر گتمیری چیزی توی کیفش لازم داشت اول آلبوم مورد علاقه من را خارج می‌کرد و بعد قلم یا دفترش را و فورا هم آلبوم را در کیف قرار می‌داد.

پدر چند روزی برای مأموریت اداری به تهران رفته بود. غروب یک روز برگشت و بعد از خارج‌کردن لباس بیرون از تن، در حالی که عبایی دور خود پیچیده بود، سر جای همیشگی‌اش نشست، کیفش را کنارش قرار داد و از داخل آن یک شیء فلزی اندازه نصف انگشت خود خارج کرد و گفت: «خانوم‌فروتن! با این وسیله، ناخن کوتاه می‌کنن. بهش میگن ناخن‌گیر. دیشب پریچهر بهم داد و گفت سوغاتی برای همه اهل خانه». همه ما را صدا کرد. دورش جمع شدیم. دسته ناخن‌گیر را برگرداند و ناخن کوچک خود را با آن کوتاه کرد و گفت: «این‌طوری کار می‌کنه». مادر گفت: «ولی من با قیچی راحت‌ترم»! هر پنجشنبه مادر ملحفه‌ای روی زمین پهن می‌کرد و به نوبت، ناخن‌های دست‌وپای ما را می‌گرفت. پدر گفت: «خود دانی! به هر حال این ناخن‌گیر هم هست» و آن را روی طاقچه، کنار کتاب‌هایش گذاشت.

2روز گذشت و همچنان رویای من، داشتن آلبوم بود. روز سوم از ذهنم گذشت که من هم می‌توانم با ناخن‌گیر پدر به اصغر گتمیری پز بدهم. بدون اینکه به مادر یا پدر یا کس دیگری بگویم ناخن‌گیر را از طاقچه برداشتم و توی کیف مدرسه‌ام قرار دادم. سر کلاس، قبل از آمدن معلم، آن را از توی کیف درآوردم و روی میزم گذاشتم. اصغر گتمیری از دیدن آن هیجان‌زده شد و گفت: «دایی‌ام هم از این ناخن‌گیرها داره. فروتن حاضری با آلبوم من عوض کنی؟»  بدون تأمل گفتم: «آره ولی کسی ندونه».

شب‌هنگام در حال جمع‌آوری دفتر و مدادم بودم که آلبوم عکس را از توی کیفم درآوردم و به اهل خانه نشان دادم و گفتم: «اصغر گتمیری این‌ رو بهم یادگاری داد». حورا ـ خواهر بزرگ‌تر از خودم ـ گفت: «تو چی بهش یادگاری دادی؟» گفتم: «من هیچی؛ من که چیزی نداشتم».

فرداشب سفره شام را که جمع کردند در حالی که همه آماده می‌شدیم برنامه رادیویی «داستان شب» را گوش کنیم، پدر رو به من کرد و گفت: «مسعود! فردا صبح آلبوم اصغر گتمیری را می‌بری بهش پس میدی؛ امروز آقای گتمیری ـ پدر اصغر ـ آمد اداره و ناخن‌گیر من را که بهش یادگاری داده بودی، پس داد».

این خبر را به اشتراک بگذارید