قصههای کهن
ترسم نرسی به کعبه...
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود [خواسته و میل او بود ] و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او، تا ظن صلاحیت [ گمان نیکوکاری] در حق او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی / کین ره که تو میروی به ترکستانست
چون به مقام [ اقامتگاه] خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که بهکار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بهکار آید.
ای هنرها گرفته بر کف دست / عیبها برگرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور / روز درماندگی به سیم دغل
گلستان سعدی
در همینه زمینه :