خالیبند
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
تو واگن دهم یا دوازدهم مترو چپیده بودیم تنگ هم. مرد طاس قد کوتاه فربهای دو سه دقیقهای بود سر گِرد و به عرق نشستهاش را از زیر بغلم به زور هُل داده بود تو و خبرهای روزنامهای را که میخواندم نگاه میکرد. دروازهدولت پیاده شد. جمعیت اندکی پا به پا و بعد هم جابهجا شدند. عدهای دیگر سوار شدند و چند نفر با عجله، انگار در پی جُستن شمش طلا باشند، به محض اینکه در واگن باز شد، سراسیمه بیرون پریدند. در ایستگاه بعدی دوباره عدهای سوار شدند. چند ایستگاه بعدتر جمعیت دوباره زیاد شد و چندان جا برای چرخیدن نبود. نزدیک بود قبضروح شوم. نفسم داشت بند میآمد. تا بهخودم بیایم که جن سراغم آمده یا دوربین مخفی است، چند ثانیه طول کشید. همینطور که به زور و در تکانهای ممتد و خلسهوار قطار روی ریل، در نهایت خوشطبعی صفحه حوادث روزنامه را میخواندم، همان کله گِردِ بدون مو و خیس از عرق، از زیر بغلم به زور جا باز کرد و آمد تو به قصد خواندن روزنامه. صاحب کله را شناختم. طاس قدکوتاه بود. به تتهپته افتادم:
ـ اِ... اِ... مگه چند ایستگاه پیش پیاده نشدی؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، با خونسردی گفت: «اشتباه پیاده شدم، هنوز راه نیفتاده بود از در واگن جلویی دوباره سوار شدم.»
با تأنی نگاهم کرد و سرد و ساکن نیشخند زد: «کپ کردی؟»
ـ زهرهترک شدم مرد حسابی!
بوی عرق سرِ قهوهای و براقش هنوز تو دماغم است.
وحشتزده و بیربط گفتم: «روزنامه میخواهی؟ بیا برای شما... بیا عزیزم.» روزنامه را گرفتم سمتش.
یک جور باج دادن غیرارادی بود. بدون تعارف روزنامه را گرفت. لولهاش کرد و چپاندش زیر بغلش: « خودت نمیخواستی؟»
ـ نه. من خودم اینجا کار میکنم. نیاز ندارم.
چشمانش را تنگ کرد و زل زد بهم: «یعنی چیزمیز مینویسی؟»
آب دهانم را قورت دادم:
ـ بله.
ـ پس چرا نمینویسی مترو شلوغه. نون گرونه... دکتر گرونه... گوشت گرونه؟ هان؟
ـ مینویسم. به خدا مینویسم.
ـ نمینویسی.
روزنامه لوله شده را از زیر بغلش درآورد: «بیا اینم مال خودت. از آدم خالیبند روزنامه نمیگیرم.»
در قطار باز شد. طاس کوتاهقد میان جمعیت گم شد.