سلطان غم مَرد
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
روی داشبورد، تکهای مقوای چرک و کدر چسباندهاند. روی مقوا با خطی جلّی نوشته شده: «سلطان غم مَرد». دور آینه وسط هم چند تکه پارچه بته جقهای رنگارنگ آویزان است.
جوان بیستوسهچهار سالهای که روی صندلی عقب نشسته با لحنی تیتیش مامانی میگوید: «آقا، سلطان غم مادر شنیده بودیم... اینکه نوشتید اینجا...»
راننده با پهنای سبابه، سبیل مشکی پوست تخمهایاش را صاف میکند و با چشمان وغزده و تهخندهای که معلوم نیست تلخ است یا شیرین از تو آینه وسط، پشت سریهایش را نگاه میکند: «مادر کجا سلطان غمه؟ زن که نمیتونه سلطان باشه، اونم سلطانِ غم. سلطان غم مرد... مردِ بدبخت بختبرگشته که اگر نجنبد نفله است، نفله و ولمعطل و مرخص.»
زن میانسالی که عقب، پشت سر راننده نشسته تلفنی صحبت میکند. ماجرای بوتاکسپیشانی و گونهاش را با آب و تاب شرح میدهد. شرح غبغب و گونههایش که تمام میشود گوشی را قطع میکند: «آقا دوره این حرفها گذشتهها.»
- دوره چی؟
- که زن سلطان نیست. مگر خودت مادر نداری؟ الان باید حقوق زن و مرد یکی باشه. یعنی برابر میشهها. تو کل دنیا باید برابر شه...
راننده میرود تو حرفش: « مگه من گفتم برابر نباشه آبجی؟ گفتم مرد بدبخته. سلطان غمه. حقش با زن که برابر نیست هیچ، کمترم هست.»
پیرمرد شکم قلمبهای که کنار زن میانسال نشسته و از فرط چاقی یکی از دکمههای روی شکمش باز است رو به زن لب میگزد: «بوبخشید شما فومونیست هستید؟»
بیستوسه چهار ساله میپرسد: «با همسر محترمتون متارکه کردید؟»
راننده میگوید: «نه آقا. متارکه؟ جرئتش رو ندارم. جیگر شیر میخواد. میدونی سکه چند شده؟ بابا من وجود ندارم بچهدارشم. میترسم بچم پسر بشه، عین من از صبح با کلهپزها بزنه بیرون، شب با ساندویچفروشها برگرده خونه. یکیام دو تا نمیشه که... زن نگیری جوون. اگه گرفتی بچه نیار، اگه آوردی پسر نیار. بیچاره میشه... سلطان غم میشه.»