ستیز با طبیعت، جنگ با آدم مصنوعی!
محمد صادق شایسته:
این هفته در ادامه معرفی بهترین فیلمهای سال 2017 به سراغ چهار فیلم دیگر رفتیم. نکته جالب این هفته معرفی دو فیلم «دیترویت» و «جنگل» است که براساس دو اتفاق کاملا واقعی ساخته شدهاند. برای علاقهمندان به فیلمهای خاص و مستقل هم «دوران خوب» را انتخاب کردهایم و آنهایی که دل به آثار علمی-تخیلی درست و حسابی بستهاند هم میتوانند از شاهکار «بلید رانر 2049» لذت ببرند.
بلید رانر2049
Blade Runner 2049
در سال 1982 «ریدلی اسکات» که آن روزها حسابی جوان و پرانرژی بود فیلمی ساخت که در ژانر علمی-تخیلی تبدیل به یکی از مهمترین و پیشروترین آثار زمان خود شد. «همپتون فنچر » و «دیوید پئوپلس» فیلمنامه «بلید رانر» را با اقتباس از داستان کتاب «آیا آدممصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند؟» اثر مهم و مطرح «فیلیپ.کی.دیک» مشهورترین نویسنده کتابهای علمی- تخیلی نوشته بودند. فیلمی که اسکات با هنرنمایی هریسون فورد ساخت کاملا طرفداران کتاب و البته علاقهمندان به سینمای علمی-تخیلی را راضی کرد. «دنیس ویلنوو» کارگردان 50 ساله کانادایی که در یک دهه اخیر هر چه ساخته مورد تقدیر و توجه ویژه مخاطبان و منتقدان قرار گرفته در یکی از مهمترین ریسکهای دوران کاریاش تصمیم گرفت بعد از 35سال قسمت دوم شاهکار اسکات را بسازد. نتیجه اینکه «بلید رانر 2049» خودش در حد شاهکار درآمده است.
ماجرا از چه قرار است؟
برای درک درست ماجرای فیلم بهتر است نسخه سال 1982 را دیده باشید. در این صورت قطعا لذت دوچندانی از قسمت دوم میبرید. داستان این قسمت (بدون توجه به قسمت اول) در سال 2049 میگذرد؛ زمانی که حیاتوحش روی زمین تقریبا نابود شده و بسیاری از انسانها به خارج از زمین مهاجرت کردهاند. در روی زمین برای خدمت رسانی به مهاجران خارج از زمین، آدمهایی مصنوعی ساخته میشوند که نمونههای اولیه آن در سال 2020علیه انسانها شورشهایی کردند. سالها پس از شکست پروژه عظیم ساخت آدمهای مصنوعی معروف به «رپلیکانت»ها توسط شرکت تایرل، شرکت دیگری به نام والاس تصمیم میگیرد نمونههای جدید و فرمانبردارتری را وارد بازار کند. این نمونهها با توجه به کمخطر بودنشان به سرعت مورد استقبال و توجه قرار میگیرند و شرکت والاس به سرمایهای عظیم دست پیدا میکند. برای حذف کامل شورشیها بعضی از این نمونههای جدید موظف به دستگیری و شکار باقی مانده رپلیکانتهای شرکت تایرل میشوند؛ نمونههایی که خطرناکترین آنها سری «نکسوس» هستند. مأمور کی (رایان گاسلینگ) یکی از این شکارچیان است. همه چیز برای مأمور کی عادی است تا اینکه پس از انجام یکی از ماموریتهایش ناخواسته پی به راز مهمی میبرد: یک رپلیکانت 30 سال پیش یک فرزند به دنیا آورده است و این یعنی آدم مصنوعیها میتوانند بچهدار شوند. او برای یافتن تنها بچه آدم مصنوعیها جستوجوی پیچیدهای را آغاز میکند درحالی که نمیداند جز او شرکت والاس هم عمیقا بهدنبال یافتن آن کودک است تا بتواند با کشف راز چگونه بچهدار شدن رپلیکانتها ارتشی چند میلیارد نفری درست کند.
ویژگیهای فیلم
بدون توجه به نسخه سال 1982 «دنیس ویلنوو» پروژهای جاهطلبانه ساخته که بسیار جذاب و تکاندهنده است. مهمترین کار این کارگردان سرشناس در «بلید رانر 2049» حفظ و ارتقای تمام جذابیتهای فیلمی است که 35سال پیش اسکات ساخته است. حفظ فضای تیره و تار و البته سرد قسمت اول، توجه عمیق به بخش احساسی و روح از دست رفته انسان در دوران تکنولوژی زده و غرق در تبلیغات آینده و انتقال هراس عمیقی که از وضعیت استثمار روح آدمیزاد در عصر پسامدرن وجود دارد، در فیلم «ویلنوو» تمام و کمال دیده میشود. جلوههای ویژه، فضاسازی مدرن شده لسآنجلس در سال 2049و موسیقی متن کوبنده فیلم نیز لذت دیدن آن را چند برابر کرده است. بازیگران سرشناسی از جمله رایان گاسلینگ، هریسون فورد، رابین رایت، جرد لتو در کنار بازیگران جوانی چون سیلویا هاکس، مکنزی دیویس و آنا دی آرماس نقش اصلیها را بازی میکنند اما بار اصلی نه بر دوش بازیگران که متکی بر فضاسازی و داستان فیلم است و این یعنی بخش مهمی از جذابیت «بلید رانر 2049» مدیون هنرنمایی کارگردان و عوامل فنی است. در ژانر علمی-تخیلی شاخهای وجود دارد به نام «سایبرپانک» که ویژگی اصلی آن نمایش وضعیت دنیا در «پادآرمانشهر»ها یا همان «مدینههای فاسد» است. جایی که انسانها آن را به محلی شوم، تاریک و سیاه تبدیل کردهاند و نور امید چندانی در آن وجود ندارد. مهمترین ویژگی «بلید رانر 2049» به تصویر کشیدن تمام عیار و پر از جزئیات یک پارآرمانشهر است! فیلمی که ویلنوو ساخته از هر جهت تکمیلکننده قسمت اول آن است، حتی در زمینه گیشه که با 250میلیون دلار فروش، اختلاف معناداری با فروش 33میلیون دلاری قسمت اول دارد.
در لحظاتی از زندگی، آدمها تصمیم میگیرند کسی یا چیزی را به هر قیمتی بهدست بیاورند و این یعنی بالا رفتن ضریب خطا. در چنین شرایطی افراد اگر تجربه قبلی نداشته باشند کمکم کنترل اوضاع از دستشان خارج میشود، دست به رفتارهای احساسی میزنند و در نهایت ماجرا به یک تراژدی غمناک ختم میشود. فیلم «دوران خوب» به کارگردانی برادران سافدی روایت کننده یک چنین موقعیتی است.
ماجرا از چه قرار است؟ «کانی نیکاس» جوانی است عصبی و استرسی که همه چیز خود را از دست داده جز برادرش «نیک». هرچند این موضوع برای او چندان خوش شانسی هم محسوب نمیشود؛ چرا که نیک از یک بیماری روانی که باعث عقب افتادگیاش شده رنج میکشد. اطرافیان مدام اصرار دارند کانی، نیک را در بیمارستان روانی بستری کند یا اجازه دهد روانپزشک در یک مدت معین به درمان او مشغول شود اما کانی معتقد است برادرش مشکلی ندارد و اطرافیان زیادی در مورد وضعیت او اغراق میکنند. از طرفی کانی که اوضاع مالی نابسامان خودش و برادرش حسابی آزارش میدهد تصمیم میگیرد به هر قیمتی شده کاری کند و به این وضعیت خاتمه دهد. به این ترتیب به سرعت و با کمترین دقت و تمرکز نقشه سرقتی مسلحانه را میکشد. طبیعتا سرقت آنها به شکست ختم میشود، ولی فقط نیک بهدست پلیس میافتد و روانه زندان میشود. نیک در زندان با توجه به حال و احوالش بلافاصله با زندانیان دیگر درگیر میشود و حسابی کتک میخورد؛ آنقدر شدید که روانه بیمارستان میشود. این خبر به گوش کانی میرسد و او تصمیم میگیرد هرطور شده برادرش را از بیمارستان فراری دهد اما از شانس بد او کسی که نجاتش میدهد برادرش نیست. سارق دیگری است به نام ری که او هم سرنوشتی مشابه داشته است. کانی همچنان در پی نجات برادرش است اما آشناییاش با این سارق سرنوشت محتومی را برای او رقم میزند.
دوران خوب
Good Time
ویژگی فیلم
«دوران خوب» یک فیلم مستقل و کمهزینه است. حتی برای اینکه در هزینههای آن هر چه بیشتر صرفهجویی شود، با پیشنهاد جاش، برادرش بن سافدی بازی در نقش نیک را بهعهده گرفته است. برادران سافدی چهرههای جوان و ناشناسی هستند و «دوران خوب» مهمترین فیلمی است که تاکنون ساختهاند. هرچند این فیلم را با وجود حضور در بخش مسابقه جشنواره کن نمیتوان جزو بهترینهای سال نامید و رقبای بسیار قدرتمندتری جلوتر از آن صف کشیدهاند اما برخی از ویژگیهای «دوران خوب» باعث شده ارزش یکبار دیدن را داشته باشد. نخستین و مهمترین آن بازی متفاوت و غافلگیرکننده «رابرت پتینسون» است. این بازیگر 31 ساله که با مجموعه فیلمهای تین ایجری و جوان پسند «Twilight» به شهرت رسید در یکی، دو سال اخیر سعی کرده در فیلمهایی خاصتر که نیاز به هنر بازیگری دارند حضور داشته باشد تا کمی به تواناییهای او در این زمینه هم توجه شود.
«دوران خوب» تا الان بهترین انتخاب او بوده است. پتینسون عشق، بزهکاری، هوش، حماقت، فرصت طلبی و روانپریشی را همه جوره در شخصیت نیک جمع کرده و پایان بندی خاص فیلم هم کمک کرده تا این شخصیت، تصویری چند بعدی و غیرقابل پیشبینی پیدا کند. فیلمبرداری با دوربین روی دست، قابهای لرزان و نامنظم که بهشدت بحرانی بودن موقعیت را تداعی میکند و همچنین موسیقی خشن و پر استرس فیلم، از دیگر ویژگیهای مثبت «دوران خوب» است. البته فیلم از ایراداتی اساسی چون چفت و بست نداشتن برخی موقعیتها در داستان و همچنین استفاده از دم دستیترین کلیشهها برای حل و فصل برخی اتفاقات رنج میبرد اما اگر بهدنبال فیلمی پرتنش و استرسدار میگردید کمی هیجان درونتان تخلیه شود، «دوران خوب» انتخاب خوبی است.
جنگل
Jungle
وقتی پای رویارویی انسان با طبیعت وحشی به میان بیاید معمولا بازنده اصلی انسان است. همین که با همه پیشرفتهای بشری هنوز هم زلزله و طوفان و سیل غیرقابل کنترل هستند و انسانها تنها در جوامع پیشرفته توانستهاند کمی از آسیبهای این بلایای طبیعی را کمتر کنند به خوبی نشانگر عجز ما در برابر قدرتهای زیبا و البته ویرانگر طبیعت است. شخصا یکبار گم شدن در جنگلی انبوه در شب آن هم برای چند ساعتی را تجربه کردهام و به خوبی میدانم همه قدرتهای انسانی وقتی در برابر طبیعت وحشی قرار میگیرند بسیار ناتوان هستند و تنها دو چیز میتواند در این مواقع یک انسان را از هجوم طبیعت در امان نگه دارد: شانس و امید. چند ساعت گم شدن در جنگلی بکر و وحشی با وجود حیوانات درنده، آن هم در شب، تجربه بسیار عجیب و البته هولناکی است. حالا حساب کنید این گم شدن بیش از سه هفته به طول بینجامد و آن هم بدون غذا و امکانات. چنین موقعیتی حدود 36سال پیش برای یک نفر واقعا اتفاق افتاد و در سال 2017 موضوع فیلمی هیجانانگیز شد به نام «جنگل» به کارگردانی گرگ مک لین.
ماجرا از چه قرار است؟
در سال 1981جوان 22 سالهای به نام یوسی گینزبرگ(دنیل ردکلیف) که یک سالی است طبیعت گردی در مناطق بکر را آغاز کرده، تصمیم میگیرد به آمریکای جنوبی سفر کند. او در این سفر به مناطق طبیعی نسبتا کنترل شده میرود تا با طبیعت وحشی و بکر این منطقه و بومیان آن آشنا شود. در همان ابتدای سفر یوسی با معلم جوان و ماجراجویی به نام مارکوس (جوئل جکسون) آشنا میشود. آنها پس از چند روز گشت و گذار و زندگی در کمپ ناگهان با کوین(آلکس راسل) روبهرو میشوند. او دوست صمیمی مارکوس و یکی از عکاسان شناخته شده در عرصه طبیعتگردی است. این سه نفر تیمی درجه یک تشکیل میدهند و به مناطق مختلفی سفر میکنند. بهنظر یوسی همهچیز عالی است تا اینکه او با مرد میانسال و عجیبی به نام کارل(توماس کرچمن) آشنا میشود. مردی که برای پیدا کردن طلا از رودخانه تصمیم گرفته به منطقه بسیار بکر و حیرتآوری سفر کند. او به یوسی پیشنهاد میدهد اگر خرج خورد و خوراک او را بدهد حاضر است او را با خود به آن مناطق ببرد. یوسی این پیشنهاد را با مارکوس و کوین در میان میگذارد. آنها ابتدا مخالفت میکنند اما مدتی بعد راضی به همراهی او میشوند و به این ترتیب سفرشان آغاز میشود. یوسی و دوستانش هیچ تصویری از سختیهای مسیری که در مقابلشان قرار دارد، ندارند و این موضوع در میانه سفر حرکت آنها را با مشکل مواجه میکند. سختیهای سفر و آسیب دیدگی مارکوس کمکم باعث عصبی و پرخاشگر شدن آنها میشود و بالاخره کار به جایی میرسد که یوسی و کوین با جدا شدن از مارکوس و کارل مسیر خطرناک ولی سریعتری را برای رسیدن به مقصد انتخاب میکنند؛ مسیری که سرنوشت هر چهار نفر را تغییر میدهد.
ویژگیهای فیلم
همانطور که گفتیم این فیلم استرالیایی-کلمبیایی داستانی واقعی دارد و هماکنون یوسی گینزبرگ 58ساله در همان مناطق اطراف آمازون در حال زندگی است. او بعدها در کتابی به نام «جنگل» داستان گم شدن خود را در جنگل با جزئیات کامل تعریف کرده و گفته چطور توانسته معجزهوار از این اتفاق جان سالم به در ببرد (این کتاب به فارسی ترجمه شده است). خب ! همین واقعی بودن ماجرا بخش مهمی از هیجان فیلم را به دوش میکشد. یک جوان 22ساله بدون هیچ وسیلهای سه هفته در جنگل به امید خلاص شدن راه میرود و با انواع خطرات ریز و درشت و پیشبینی نشده مبارزه میکند. این اتفاق همه جذابیتهای اکشن، درام و ماجراجویی را در خود دارد. قاعدتا فیلم در زمان دو ساعته خود نمیتوانست حتی بخش کوچکی از آن سه هفته را به تصویر بکشد اما به خوبی توانسته در همین مدت زمان اندک مخاطب را با سختترین شرایطی که یوسی تجربهشان کرده بوده مواجه کند. خصوصا اینکه فیلمبرداری در کلمبیا انجام شده و مخاطب میتواند مطمئن باشد به لحاظ تصویری با پلانهای بسیار جذابی از جنگلهای آمازون مواجه خواهد شد. نویسنده و کارگردان فیلم آدمهای سرشناسی نیستند و جاهایی از فیلم بیتجربگی در روایت داستان، پلانهای مشابه و تقسیمبندی نهچندان درست فیلم برای روایت اتفاقات مختلف، دیده میشود. با وجود این نقطه ضعفها «جنگل» توانست نظر مثبت منتقدان را بهخود جلب کند که البته بازی درست دنیل ردکلیف قطعا در ایجاد این نظر مثبت بسیار تأثیرگذار بوده است.
دیترویت
Detroit
یکی از خواص روایت درست اتفاقات تلخ و سیاه تاریخی در جوامع مختلف و عدم تحریف علت وقوعشان، فراموش نکردن و یادآوری مجدد آنهاست. آن وقت اگر سالها بعد شرایط بهگونهای شد که امکان وقوع دوباره آن اتفاق تلخ محتمل بود با یادآوری و هشدار درباره نتایجش، امکان تکرار دوباره تاریخ کمتر میشود. چند سالی میشود که بار دیگر مسئله نژادپرستی یا تبعیضنژادی به شکل مستقیم و غیرمستقیم در بسیاری از کشورها از جمله آمریکا جزو موضوعات داغ روز شده است. خصوصا در آمریکا، با روی کار آمدن دونالد ترامپ و سیاستهای نژادپرستانهای که اتخاذ کرده این نگرانی بهشدت افزایش یافته که نکند باز هم این کشور در آیندهای نهچندان دور شاهد شورشها و درگیرهای خونینی از سوی اقلیتها و البته سیاهپوستان باشد. اتفاقی که بارها بین دهههای 60تا 90 میلادی در این کشور رخ داده و یکی از هولناکترین آنها برمیگردد به نیم قرن پیش؛ یعنی شورش سال 1967 دیترویت. کاترین بیگلو کارگردان سرشناس و برنده اسکار در پنجاهمین سالگرد اتفاقات خونین دیترویت فیلمی نفسگیر ساخته به همین نام.
ماجرا از چه قرار است؟
در جولای 1967 پلیس دیترویت در اقدامی عجیب به یک مهمانی سیاهپوستان حمله کرد و با رفتاری خشن به افراد داخل مهمانی دستبند زد. این اتفاق تکاندهنده بیدرنگ با واکنش شدید سیاهپوستان همراه شد، انگار انبار پر از باروت بود و برای انفجار فقط به یک جرقه نیاز داشت. شهر در چهار روز به خاک و خون کشیده شد. ماجرا به قدری بیخ پیدا کرد که دولت آمریکا بدون توجه به ابعاد ماجرا از همه نیروهای نظامیاش برای کنترل ماجرا استفاده کرد.در این میان 43 نفر کشته، نزدیک به 1200 نفر مجروح و بیش از هفت هزار دستگیر و میلیاردها دلار خسارت وارد شد اما در اوج هرج و مرج اتفاقی در یکی از هتلهای دیترویت رخ داد که بهشدت همه را منقلب کرد. چند پلیس سفید پوست که بهدنبال یک تک تیرانداز میگشتند حین بازجویی وحشیانهای در یک هتل پنج سیاهپوست را به قتل رساندند. اتفاقی که در دادگاه ثابت نشد و پلیسهای آدمکش توانستند با کمی مجازات از همه اتهامات قسر در بروند. فیلم «دیترویت» از ابتدای شورش در این شهر آغاز میشود و با محوریت قرار دادن یکی از افراد حاضر در واقعه هتل که با خوش شانسی جان سالم به در برد، به شرح ماجرا در طول سه ساعت میپردازد.
ویژگی فیلم
با اینکه فیلم بازیگران زیادی دارد و شلوغ است اما ماجرا حول چند نفر بیشتر نمیچرخد. بازیگران نقشهای این چند نفر یعنی جان بویه گا، ویل پولتر، آلگی اسمیت و جیکوب لاتیمور درخشانند. خصوصا ویل پولتر که نقش ارشد پلیسهای آدمکش را بازی میکند. صحنههای بازجویی بیرحمانه است، هر چند قتلها به شکل فجیعی اتفاق نمیافتند و به ضرب گلولهاند اما بیگلو بهعنوان کارگردان با ایجاد فضایی پر از تنشهای روانی و عصبی عملا هتل را تبدیل به شکنجهگاه روحی و روانی هفت آدمی میکند که نقش شکنجهگرهایش را پلیسهای شهر برعهده دارند. فضای «دیترویت» بسیار نفسگیر است، پر از تعفن نژادپرستی و وحشت آن. بیگلو با فیلم قبلیاش «30 دقیقه نیمه شب» که درباره دستگیری اسامه بن لادن بود نشان داده که در ایجاد چنین فضایی وارد است. فیلمبرداری و موسیقی فیلم هم کمک شایانی به ایجاد چنین فضایی در فیلم کرده است. فیلم سه بخش متفاوت دارد که بخش دوم آن یعنی اتفاقات رخ داده در هتل، بسیار خوش ساخت، خوش ریتم و تکاندهنده است. در «دیترویت» برخلاف بسیاری از فیلمهایی با این موضوع، رنج و وحشت مردم از رفتار نژادپرستانه توسط افراد شاغل در حکومت کاملا ملموس و نزدیک به واقعیت است و این شاید مهمترین ویژگی فیلم تازه خانم بیگلو است.