• چهار شنبه 11 تیر 1404
  • الأرْبِعَاء 6 محرم 1447
  • 2025 Jul 02
چهار شنبه 26 دی 1397
کد مطلب : 44913
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/yymE
+
-

سلطان مسعود و پیرزن ستمدیده

قصه‌های کهن
سلطان مسعود و پیرزن ستمدیده

ای پسر، به روزگارِ خالِ تو [دایی تو] سلطان مسعود چون به پادشاهی نشست، طریقِ مردانگی و شجاعت نیک دانستی اما طریقِ مُلک‌داشتن نه. از پادشاهی، با کنیزکان معاشرت کردن اختیار کرد.

چون لشکر و عُمال دیدند که به چه مشغول است، طریقِ بی‌فرمانی بر دست گرفتند و شغل‌های مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند. تا روزی، از رباطِ فَراوه زنی مظلومه آمد و از عامل [مسئولی] بنالید. سلطان مسعود وی را نامه‌ای فرمود. زن نامه بستد و ببرد. عامل بر آن کار نکرد، گفت: «این پیرزن کی باز به غزنین رسد؟» زن، دیگر باره بازگشت و باز به غزنین آمد و به مظالم رفت و داد خواست.

سلطان مسعود او را دیگر باره نامه فرمود.

پیرزن گفت: «یک بار نامه بردم و کار نکرد.»

سلطان گفت: «من نامه دادم، چون کار نمی‌کند چه توانم کرد؟»

پیرزن گفت: «تدبیر این کار آسان است: مملکت، چندان دار که به نامة تو کار کنند و باقی، بگذار تا کسی دیگر بدارد که بر نامة او کار کنند و تو همچنین به عِشرت خویش همی باش تا بندگانِ خدا در بلا و مِحنت گرفتار نباشند.»

مسعود از سخنِ پیرزن سخت خجِل شد.

بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را بر درِ فَراوه بیاویختند. و پس از آن از خواب غفلت بیدار شد. بیش کس را زهره نبود که در فرمانِ وی تقصیری کردی.

قابوسنامه- عنصرالمعالی کیکاوس ابن اسکندر

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :