تداعی
سحر سخایی
روانکاوان شیوهای از روایت سیال دارند. بیمار بدون آداب و ترتیب هرچه به ذهنش میآید را میگوید. این شیوه مورد استفاده بسیاری از نویسندگان هم هست. رفتن از یک اتفاق به اتفاق بعدی. لمس یک خاطره و عبور برای رسیدن به خاطره بعدی. عجیب است که از دل همین تداعی، عمیقترین دردها و ناکامیها سر بیرون میکنند.
عجیب است که آدمی اینهمه پیچیده است و این همه پیشبینیپذیر. من سال۱۳۷۹ را با روشی نزدیک به همین شیوه تداعی روایت خواهم کرد.
مرگهای بسیاری را خواهی داد. سال۱۳۷۹ پر از مرگ است.
کوچکم. نوار ویاچاس داریم و روی آن نوشته شده گنج قارون. بعد از حسنکچل علی حاتمی این فیلم را دوست دارم. کوچکم اما میفهمم این مرد خیلی زیباست؛ هم زیبا و هم مهربان. نامش محمدعلی فردین است و مامان یکبار نشانم میدهد که در انتهای یک پاساژ کوچک در میان ونک نشسته روی کوهی از فرشها. او در همین سال از دنیا میرود. او سالهاست فرش میفروشد.
«این حالِ منِ بیتو، بغض غزلی بیلب / افتادهترین خورشید زیر سم اسب شب»؛ شعر از کی بود؟ بابک روزبه. گریههای طولانی. سالهای بلوغ. عشق و غم. آغاز دبیرستان. صدای عصار خوب است. حالِ ما خوب نیست. ما دختران انتظار. زانوها توی بغل رو به البرزی که از پنجره مدرسهمان معلوم است. بین کلاسها. بیوقفهترین عاشق. نوجوانی و مرگ پدربزرگ. دختران شهر. دختران بیشاهزاده.
تیرهای چراغ برق تا چشم کار میکند پر از آدم است. به زور خودم را رساندهام امامزاده طاهر. احمد شاملو مرده است. التهاب فضا را من کمسن و سال هم میفهمم. شعرهایش را میخوانند. مردانی عصبانیاند. من میترسم.
چندماه بعد فریدون مشیری هم میمیرد. من نمیروم. او را دوست ندارم. عاشق شاملو هستم. با آن صدای عجیبش که انگار فشرده تمام زندگیاش بود. در مراسم شاملو آدمهایی آواز میخوانند. سراومد زمستون. شکفته بهارون. میترسم.
سالها بعد میفهمم ۱۳۷۹سال مرگ یک نویسنده خیلی بزرگ ایرانیاست. آن سال هنوز «نمازخانه کوچک من» و «شازده احتجاب» را نخواندهام. در سال۱۳۷۹ من گاهی به گروه آریان گوش میکنم. آلبوم «گل آفتابگردون»شان شهر را برداشته. من همان وقتی به این موسیقیها گوش میکنم که هوشنگ گلشیری دارد میمیرد. چه تضاد غمانگیزی. سال مرگ است.
فرشید امین! «نسترن ای عشق من» چرا تمام مملکت را فتح کرد؟ از این اتفاقها میافتد گاهی. آثاری محبوب قلوب مردم میشوند که با هیچ منطقی سازگار نیستند. بگذار بخندند مردم بیلبخند.
پرویز مشکاتیان کاشف یک صدای زیباست. آلبوم «کنج صبوری» هر طور هست با همآوازی سپیده رئیسسادات و علی رستمیان راهی بازار میشود. در بخشی از این آلبوم شعر ابتهاج را میخواند: خون میرود از دیده در این کنج صبوری / این صبر که من میکنم افشردن جان است. هست.
از ایران میرود. پرواز میکند و دوران تازهای از کارش را آغاز میکند. برای آزادبودنش بینهایت خوشحالم و برای ترانههایی که از آن پس خواند بینهایت غمگین. شانههای جنتی عطایی و شهیار قنبری بلند بود که آن نامها نام بودند. واروژان مردِ دلسوخته بود. بیهمه عاشقان، چگونه میخواهی از عشق بخوانی شاهماهی؟
روح زمانه من؛ کشف فرهاد مهراد. در سال۱۳۷۹ آلبوم فرهاد منتشر میشود: «برف». وقتی که من بچه بودم، خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد. شعر از اسماعیل خوئی بود. فرهاد در این سال در واقع تمام شد. او دیگر آلبومی به بازار نفرستاد. برف آخرین آلبوم رسمی فرهاد بود. نابغه دورانِ من.
آلبوم «اشتیاق» خبر از صدای خوشی میدهد. بعد از سالها صدایی تازه به جان خسته موسیقی کلاسیک ایرانی دم میدمد. علیرضا قربانی ساختههای فرهاد فخرالدینی را اجرا میکند. ۱۳۷۹، سال تکثر است؛ تکثر درد و مرگ و اتفاق و شادی و بلوغ؛سالی که خبر میدهد دهه70 تمام شد. یک دهه دیگر رفت در دل تاریخ.
بازمانده
عبدالرضا نعمتاللهی
بهمن 1379، جشنواره نوزدهم فجر، آخرین حضور سیفالله داد در معاونت سینمایی وزارت ارشاد بود. از دوره مدیریت سهساله او خاطرات خوبی بر جای مانده. داد خودش فیلمساز بود و تدوین هم میکرد. ولی بعد از دوران مدیریتش از فیلمسازی دور شده بود. میگفت فیلمسازی برایش سخت شده و دنبال قصهای است که اسیرش کند. این اواخر میخواست فیلمی درباره خرمشهر بسازد که اجل مهلتش نداد. آخرین حضور خبرساز داد «فرزند صبح»، پروژه پرحاشیه بهروز افخمی بود. فیلم را قرار بود او تدوین کند اما مراحل نهایی پس از تولیدش با کلی حاشیه طی شد و چیزی به جشنواره ارائه شد که افخمی مسئولیتش را نپذیرفت! حالا بهروز افخمی قرار است امسال دوباره فرزند صبح را در جشنواره فجر ارائه کند؛ نسخهای با تدوین سیفالله داد. تصویر، مربوط است به چندماه بعد از کنارهگیری سیفالله داد از معاونت سینمایی. علی معلم و منوچهر محمدی هم در کنار او نشستهاند.