قصههای کهن
![ابراهیم ادهم](/img/newspaper_pages/1397/10%20DEY/22/rooye/E%20L%20S%20A/2413.jpg)
وقتی، باغی به وی دادند تا نگاه دارد، صاحب باغ آمد و گفت: «انار شیرین بیاور.»
آورد؛ ترش بود.
گفت: «نار شیرین بیاور.»
طبقی دیگر آورد؛ هم ترش بود.
گفت: «سبحانالله! چندین گاه در باغ باشی و نار شیرین ندانی؟»
گفت: «من باغ تو را نگاه میدارم، طعم انار از کجا دانم؟»
گفت: «به این زاهدی که تویی، گمان برم که ابراهیم ادهم تویی.»
چون ابراهیم این شنید، از آنجا برفت.