• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
سه شنبه 11 دی 1397
کد مطلب : 43092
+
-

راستگویی پرزحمت

قصه‌های کهن
راستگویی پرزحمت


من (عنصرالمعالی) در روزگار امیر ابوالسوار چون از سفر حج بازگشتم به گنجه رفتم. ابوالسوار پادشاهی خردمند و جاافتاده و جدی بود. چون مرا دید، بسیار احترام کرد و با هم به گفت‌وگو پرداختیم. سخنان من پسندش قرار گرفت. بسیار مرا گرامی‌داشت و به من خوبی‌ها کرد و نگذاشت بازگردم. پس من چند سالی در گنجه مقیم شدم. روزی، امیر از وضع ناحیه گرگان از من پرسید. گفتم: «در گرگان، دهی‌ست و چشمه آب از ده دور است. زنان ده به‌صورت گروهی، هر یک با سبویی در دست، می‌روند تا از آن چشمه آب بیاورند. هنگام بازگشت از چشمه همگی با سبویی بر سر، بازمی‌گردند درحالی‌که یکی از آنان، پیشاپیش دیگران و بدون سبو، می‌رود و مراقب است تا اگر در راهشان کرم سبز باشد آن ‌را کنار بزند؛ زیرا اگر یکی از آنان تصادفا پای بر آن کرم بگذارد و کرم زیر پایش بمیرد، آبی که در سبو بر سر دارد، فورا گندیده می‌شود.» وقتی چنین گفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و تا چند روز با من مثل گذشته گرم نگرفت. به من خبر دادند که امیر از سخنان من گله کرده و گفته که «فلانی، مردی جاافتاده و عاقل است، چرا با من چنان سخن می‌گوید که با کودکان می‌گویند. آدمی مثل او چرا پیش من دروغ می‌گوید.» گویا امیر سخنانم را باور نکرده بود. پس بی‌درنگ کسی را به گرگان فرستادم و برای تأیید آن سخنانم، استشهادنامه‌ای به گواهی بزرگان گرگان تهیه کردم و به نزد امیر ابوالسوار بردم. تهیه آن استشهادنامه چهار ماه وقت گرفته بود. امیر آن ‌را خواند و تبسم کرد و گفت: «من خود می‌دانم که آدمی مثل تو دروغ نمی‌گوید، آن هم پیش من. اما چرا باید آن سخن راست را بر زبان آورد که به چهار ماه وقت و گواهی دویست آدم مورد اعتماد نیاز داشته باشد تا آن ‌را از تو بپذیرند؟!»
 

قابوسنامه

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :