• پنج شنبه 12 تیر 1404
  • الْخَمِيس 7 محرم 1447
  • 2025 Jul 03
دو شنبه 3 دی 1397
کد مطلب : 42153
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/r6Ok
+
-

درویش مجرد

قصه‌های کهن
درویش مجرد

درویشی مجرد [فارغ‌دل]  به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی برو گذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر برنیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است، برنجید و گفت: این طایفه خرقه‌پوشان امثال حیوان‌اند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد [ نزدیک درویش] و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به‌جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش بفرِّ دولت اوست
گوسپندان از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
***
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش
روزکی چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال‌اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش
ملک را گفت درویش استوار آمد. گفت از من تمنا بکن. گفت: آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی ده. گفت:
دریاب، کنون که نعمتت هست بدست
کین دولت و ملک می‌رود دست بدست
گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید