موبایل و لیلی و مجنون
محمدهاشم اکبریانی /نویسنده و روزنامهنگار
مجنون که از عشق لیلی آواره کوه و بیابان بود، یک روز که با شیرها گفتوگو میکرد، یکی از آنها با دیدن گریه و زاری مجنون، 2 گوشی موبایل به او داد و گفت: «یکی را خودت نگه دار و دیگری را به لیلی برسان تا بتوانید با هم حرف بزنید.»
مجنون خوشحال شد و گوشی لیلی را از طریق گربهای که با مجنون دوست بود، به او رساند. درست از لحظهای که مجنون موبایل را به گربه سپرد، بیوقفه شماره لیلی را میگرفت تا پس از نزدیک به 2ساعت که لیلی صاحب موبایل شد، توانست با او به صورت تصویری حرف بزند.
به محض آنکه صدای لیلی شنیده شد، مجنون، هایهای زد زیر گریه «لیلی دیگر طاقت دوریات را ندارم. دارم میمیرم...» لیلی هم زد زیر گریه که «از من جز استخوان چیزی نمانده...»
نیمساعت گذشت و گریهها تمام شد و صحبتها رفت روی موضوعاتی مثل لاغرشدن لیلی، خاکآلود بودن لباس مجنون و مخالفت پدر لیلی. اما این گفتوگو با سررسیدن پدر لیلی به یکباره تمام شد. «پدرم آمد بعدا زنگ میزنم.»
2ساعت بعد لیلی به بهانهای از خانه بیرون رفت و شماره مجنون را گرفت و دوباره حرفها گل انداخت. مجنون گفت: «گوشت بخور از این لاغری بیرون بیایی.»
ـ گوشت دوست ندارم.
ـ ولی باید بخوری.
یک ساعت بعد لیلی گفت باید به خانه برود. مجنون سر از پا نمیشناخت و خوشحال و شادمان بود. شب، مجنون زنگ زد و لیلی که موبایل را بیصدا کرده بود، به محض دیدن نور صفحه، آن را از دید پدر و مادر مخفی کرد، اما آن شب، مجنون چند بار دیگر هم تماس گرفت که یک بار لیلی، زیر لحاف، موبایل را روشن کرد: «چرا این جوری میکنی مجنون، بابام کنارم بود. اگر میفهمید نابودم میکرد.»
ـ یعنی زنگ نزنم.
ـ بزن، ولی نه این جوری.
3روز گذشت. لیلی و مجنون به محض به دست آوردن فرصت با هم به صورت تصویری حرف میزدند. مجنون که دل از کوه و بیابان کنده و به خانه رفته بود، از ازدواج و آیندهشان میگفت و لیلی میخندید. در همان روز سوم، بعدازظهر بود که مجنون گفت: «مگر هنوز غذا نمیخوری؟ صورتت خیلی لاغره.»
لیلی که دو، سه بار دیگر این را از مجنون شنیده بود، عصبانی شد: «خیلی هم خوب و عالیه. باید نگاهت را عوض کنی.»
ـ یعنی میگویی من نمیفهمم.
ـ بله نمیفهمی و گوشی را قطع کرد.
آنها 2 روز قهر بودند و دوباره آشتی کردند اما این آشتی فردای آن روز دوباره تبدیل به قهر شد. بعد از 23 روز آنها با فحش و فحشکاری از هم جدا شدند!