نشانی زندگی این است: خنده با چاشنی گریه
گفتوگو با سروش صحت درباره کتاب و کتاببازی، دوستی و رفاقت، ورقزدن روزنامه و هر حس زیبای زندگی که ممکن است اینروزها بین آدمها کمرنگتر شده باشد
کامران بارنجی:
«من حالم خییییییلی خوبه!»؛ این نخستین جملهای است که سروش صحت در گفتوگو با ما میگوید؛ جملهای انرژیبخش که انگار قرار است مسیر گفتوگو را هموار کند ولی همهچیز را سختتر میکند. روحیه شوخطبعی او بالاست و به همین خاطر میتواند مدام مسیر گفتوگو را با شوخی و خنده عوض کند و حتی برای پرسیدن سؤالهای جدی هم ما را به چالش بکشد. سروش صحت اینروزها جزو معدود افرادی است که خیلی بیش از اندازه شبیه خودشان هستند. او همانطور فیلم و سریال میسازد و متن مینویسد که زندگی میکند. خودش میگوید اصلا همین باعث شده که در کارهایش، زندگی جریان داشته باشد. شاید باورش سخت باشد اما صحت، جوان 26-25ساله طنز «جنگ77» حالا 52سالش را تمام کرده است. او با موهای جوگندمی و شیطنتهای همیشگیاش روبهرویمان مینشیند و درباره اینروزهایش حرف میزند و از معاشرتها و احوال زندگیاش میگوید.
اینروزها حالتان چطور است؟
«خیلی خیلی خوب». باز هم تأکید میکنم: «خیلی خیلی خوب».
تقریبا بر عکس حال عدهای که میگویند حالمان «خیلی خیلی بد» است.
بله. اتفاقا من در مقابل آن عده هستم؛ برای همین میگویم حالم خیلی خوب است. اوضاع و احوالم هم روبهراه است و خوشحال و راضی هستم.
اوضاع و احوال یعنی چه؟
یعنی همینهایی که با آن روز را به شب میرسانم؛ یعنی کار و زندگی! حال خوبی که از ایندو میگیرم باعث شده که راضی و خوشحال باشم.
اینکه غیر قابل باور است؛ یعنی شما هیچ ناراحتی و مشکلی در زندگی ندارید؟
این حرفهایی که میگویم به این معنی نیست که لحظههای ناراحتی و دلمردگی یا غم و اندوه و پریشانحالی در زندگیام نداشته باشم. من هم آدم هستم و فرقی با دیگران ندارم اما شیوه مداراکردنم با این ناراحتیها و سختیها، با خیلیها تفاوت دارد. از طرفی خوشحالی و رضایتی که از آن حرف میزنم برآیندی از لحظههای زندگیام است؛ چون در مجموع خوشحال و راضی هستم و لحظههای غم و ناراحتی را هم بهعنوان جزئی از زندگی میپذیرم.
پذیرفتن یعنی چه؟ غمهایتان را چطور مدیریت میکنید که به حال خوب زندگیتان غلبه نکند؟
نمیشود اسم آن را مدیریت گذاشت. من میگویم درباره حال بد، هر چه وسواس بیشتری به خرج دهیم بدتر میشود؛ به همین خاطر حال بدم را میگذارم همان طور که هست، بگذرد.
میگذرد؟
بله. اتفاقا وقتی ناراحتم اصلا جلوی خودم را نمیگیرم؛ چون میپذیرم دیگر کاری نمیتوانم برایش بکنم. بعد به لایههای دیگر زندگی فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که کل زندگی، بزرگتر و خوبتر از این غم یا دلسردی است؛ پس بهتر است زودتر کنارش بگذارم و سرگرم شادیها شوم.
معمولا برای فراموشکردن این ناراحتیها چه کاری انجام میدهید؟
کارهای زیادی وجود دارند که با انجامدادنشان حالم خوب میشود. نخستین و مهمترینش این است که حتما با دوستان و کسانی که از همصحبتی با آنها لذت میبرم حرف میزنم و معاشرت میکنم؛ چون انسان برونگرایی هستم. از خانه بیرون میزنم و به جاهایی که میدانم آنجا به من خوش میگذرد میروم. میدانم که در چنین مواقعی نباید تنها بمانم. حتی دوش میگیرم؛ چون همین کار ساده و روزانه هم میتواند حال من را خوب کند. ورزش و کتابخواندن و راهرفتن را هم به این فهرست اضافه کنید.
چه چیزهایی بیشتر از همه اعصابتان را خرد میکند؟
اخبار ناراحتکننده. از آشفتگیای که در جهان ـ خصوصا در خاورمیانه ـ میبینم ناراحت میشوم. از جنگ و کشتار و انفجار خیلی اذیت میشوم. البته همه اینطور هستند.
در ابعاد کوچکتر، مثلا در شهر چطور؟
در شهر بیشتر از هر چیز از رانندههایی عصبانی میشوم که بهزور میخواهند وارد خیابان ورودممنوع شوند یا رانندههایی که به حقوق رانندههای دیگر اهمیت نمیدهند. اینها خیلی من را ناراحت میکند. دوست دارم به آنها نگاه کنم و بگویم بقیه هم مثل شما کار دارند، بقیه هم مثل شما عجله دارند، پس لطفا به حقوق هم احترام بگذاریم.
این موارد را زیاد در شهر میبینیم؛ چرا به آنها عادت نکردهاید؟
فکر نمیکنم هیچوقت بشود به این رفتارهای بد عادت کرد. آخر مگر میشود به دوبله و سوبله پارککردن عادت کرد؟ نمیدانم چرا بعضی رانندهها ماشینشان را طوری پارک میکنند که کل خیابان بسته شود. البته دوبله پارککردن کمتر عصبانیام میکند اما واقعا از رانندهای که در خط سوم پارک میکند هیچ توجیهی را نمیپذیرم.
پس درواقع با دوبله پارککردن کنار آمدهاید و به آن عادت کردهاید؟
نه ،کنار نیامدهام. نمیدانم؛ شاید به این دلیل که گاهی خودم هم مجبور میشوم دوبله پارک کنم (بلندبلند میخندد)! حالا اینها مثالهای کوچک و روزمره بود. در مجموع، رفتاری که احترامگذاشتن به حقوق دیگران را زیر سؤال ببرد من را عصبانی میکند و نمیتوانم در مقابل آن کوتاه بیایم؛ چه حقوق اجتماعی و چه حقوق فردی.
آدمها چطور؟ چه رفتارهایی از نظر شما ناپسند است؟
من از کسانی که تحمل رأی و نظر مخالف خود را ندارند دلخور میشوم. به نظرم هر کسی اجازه دارد رأی و نظر خود را داشته باشد. ما میتوانیم آن نظر را نپذیریم و آن را با اندیشههایمان مخالف بدانیم اما نمیتوانیم اندیشه مخالف را خفه کنیم یا با آدمهایی که متفاوت از ما فکر میکنند برخورد کنیم.
درواقع میگویید آدمها را همانطور که هستند بپذیریم؟
بله، همینطور است. خودمان را تحمیل نکنیم. این تحمیلکردن، هم در بهزور جادادن خودرو هنگام پارک دوبل نمود دارد، هم در رعایتنکردن صف در همه مکانهایی که باید ایستاد و به حقوق شهروندی احترام گذاشت و هم در هزاران مثال دیگر که هر روز آن را در زندگی روزمره میبینیم.
اما خودتان هم جزو همین افراد هستید؛ خودتان هم دوبله پارک میکنید!
نه، دوبله پارککردن را جدی نگفتم. بهتر است برایتان توضیح دهم که چه وقتهایی مجبور میشوم دوبله پارک کنم. من عادت دارم هر روز صبح روزنامههای مختلف را از دکه روزنامهفروشی بخرم. روزنامهخریدن چنددقیقه طول میکشد؟ بیشتر از 5دقیقه؟ اگر جای پارک نباشد، فقط در حد همین ۵دقیقه یا کمتر، مجبورم خودرو را دوبل بگذارم؛ آن هم نه در همه خیابانها. اگر یک خیابان باریک باشد و بدانم با پارککردن من ترافیک ایجاد میشود گاز میدهم تا به دکه روزنامهفروشی بعدی برسم و از آن خرید کنم.
شما از معدود آدمهایی هستید که اینقدر وسواس به خرید روزنامه دارید.
من هر روز سعی میکنم چند روزنامه تهیه کنم و مطالب آنها را بخوانم. یکیدو روزنامه را که حتما میخرم و مطالبشان را دنبال میکنم؛ بقیه روزنامهها را هم روی دکه میبینم و هر کدام که کنجکاویام را بیشتر تحریک کنند میخرم. البته آنقدر وقت ندارم که همه صفحههای همه روزنامهها را با دقت بخوانم اما چون این عادت همیشگیام است تقریبا میدانم در کدام صفحه از کدام روزنامه بهدنبال چه مطلبی هستم و این برایم کافی است.
چرا روزنامهها را اینترنتی تهیه نمیکنید؟
چون این نوع مطالعه برای من به یک عادت نزدیک به اعتیاد تبدیل شده است. جنس کاغذی روزنامه و ورقزدن آن برایم خیلی مهم است. با کاغذ، راحتتر از صفحه موبایل یا تبلت هستم.
چه چیزی در روزنامه و مجله اینقدر شما را جذب میکند؟
خب اخباری که من از روزنامه و مجله دریافت میکنم با اخبار فضای مجازی فرق دارد. در فضای مجازی به خبرهای کوتاه و چندخطی عادت کردهایم. عادت کردهایم کانالها و صفحههای اینستاگرامی به ما بگویند چه بخوانیم و چه ببینیم اما در مجله و روزنامه، گزارشها و تفسیرهای مفصل وجود دارد؛ چیزهایی که من را به فکر وامیدارند. اختیار خواندن و نگاهکردن و گشتزدن در صفحهها هم با خودم است.
در یک گفتوگو گفته بودید «عاشق تهران» هستید. شما در نائین به دنیا آمدهاید و در اصفهان بزرگ شدهاید؛ چرا در تهران با این همه آلودگی و ترافیک و رعایتنکردن قانون و دیگر مشکلات ماندگار شدهاید؟
هنوز هم میگویم تهران تنها شهری است که با اطمینان میگویم تا آخر عمر در آن زندگی خواهم کرد؛ نه هیچ شهرستان دیگری میروم و نه حتی خارج از کشور.
چرا تهران را اینقدر دوست دارید؟
چون در آن احساس رضایت میکنم و حال خوبی که اول گفتوگو به آن اشاره کردم را در این شهر دارم. شاید همین چیزهای ساده باعث شده که تهران تبدیل به شهری بشود که واقعا دوستش دارم.
پس مشکلات اذیتکنندهاش زیاد به چشمتان نمیآید؟
من هم از این همه بینظمی، شلوغی، ترافیک و آلودگی ناراضی هستم. همه این مشکلات من را هم آزار میدهد اما دوستش دارم دیگر. شهریاست که احساس میکنم به آن تعلق دارم و برای زندگی من بهترین و مناسبترین شهر است.
دوستداشتن شهر تهران شما را نسبت به آن حساس کرده است؟
بله، خیلی. وقتی در شهر راه میروم از دیدن زشتیها کلافه و ناراحت میشوم. اتوبان مدرس را ببینید چقدر زیباست! هر کسی که از این محدوده رد میشود حالش خوب میشود اما وقتی در میدانهای اصلی و بزرگ شهر میچرخم با خودم میگویم پس سهم این میدانها از زیبایی کجاست؟ کی قرار است میدان ونک و میدان انقلاب و میدان هفتتیر ما هم زیبا شود؟
این موارد وقتی که در شهر پیاده میروید ذهنتان را مشغول میکند؟
هم در پیادهروی و هم وقتی رانندگی میکنم. من خودروی شخصی دارم اما گاهی آن را پارک میکنم و ترجیح میدهم ادامه مسیر را پیاده بروم. گاهی ماشینم را حتی از خانه هم بیرون نمیآورم و پیادهروی را بهعنوان یک مد حملونقلی انتخاب میکنم.
وقتی از تهران دور بودید چه نگاهی نسبت به این شهر داشتید؟
آنموقع فکر میکردم تهران یک شهر مهم است؛ فکر میکردم زندگی در تهران باید خیلی سخت باشد و خیلی سخت هم باید در آن تلاش کرد. البته وقتی به تهران آمدم این سختی را از نزدیک لمس کردم.
چرا این سختی را انتخاب کردید؟
من انتخاب نکردم؛ در واقع آمدن به تهران به من تحمیل شد؛ یک تحمیل خوب که حالا از آن راضی هستم. ماجرا این است که برای گذراندن دوره فوقلیسانس فقط تهران رشته مورد علاقه من را داشت و به دلیل علاقه زیادی که به ادامه تحصیل در مقطع ارشد داشتم هر طور که شد خود را به تهران رساندم.
پس شما هم تضادها و سختیهایی را پشت سر گذاشتهاید تا به حال خوب و آرامش امروز رسیدهاید؟
بله من هم از یک خانواده متوسط بودم و برای تحصیل و آمدن به تهران و علاوه بر آن، ازدواج و رسیدن به اهدافم مشکلات زیادی داشتم. باید سخت تلاش میکردم و آینده را میساختم؛ مثل همه جوانهایی که با دلهره و امید برای آیندهشان تلاش میکنند.
این نوع نگاه را در کارهایتان هم میبینیم. در طنزهایتان آدمهای مشکلدار را کنار آدمهایی با موقعیت خوب قرار میدهید تا مخاطب را متوجه هر دو جنبه زندگی کنید.
بله، همینطور است؛ زندگی همین است دیگر. گاهی از من میپرسند کار بعدیات کمدی است؟ میگویم بله اما نه کمدیای که تماممدت بخندید؛ گریه هم در انتظارتان است؛ چراکه زندگیای که من میشناسم بر همین واقعیت استوار شده است. هیچ لحظهای از زندگی صرفا یک درام تلخ نیست و هیچ لحظهای هم صرفا کمدی خالص نیست. مثلا شب ازدواج که ما باید خوشحالترین فرد روی زمین باشیم پر از دغدغه و اضطراب سپری میشود و در مجلس ختم، ناگهان با یک اتفاق، خنده روی لبمان میآید.
بخشی از این چیزی که میگویید در کار کمدی، گریه هم در انتظارتان خواهد بود را میفهمم؛ مثلا در همین سریال لیسانسهها شما پسر جوانی که مبتلا به سرطان است را وارد کمدی کردید و این حال سریال را عوض کرد.
بله. میخواستیم بگوییم که با وجود مشکلات هم میشود حال خوبی داشت؛ باید جنگید و زندگی کرد... و خدا را شکر مخاطبها هم خیلی زود با آن ارتباط برقرار کردند.
سرطان برای شما دغدغه است که نشانی از آن را در سریال وارد کردید؟
همه بیماریها برایم دغدغه است اما مادرم را بر اثر سرطان از دست دادم و به همین دلیل حس متفاوتی نسبت به این بیماری دارم.
اگر خودتان یک روز سرطان بگیرید، چطور با آن کنار میآیید؟
قطعا خیلی ناراحت میشوم اما تمام تلاشم را به کار میگیرم تا با امید به زندگی ادامه دهم. به این شعر اعتقاد زیادی دارم که میگوید «به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم» و تلاش میکنم که این شعر را در همه جنبههای زندگیام بهکار گیرم؛ چه کار، چه بیماری و چه هر مشکل دیگری که ممکن است پیش بیاید.
فکر میکنید چند سال عمر کنید؟
امیدوارم خیلی عمر کنم چون بینهایت درگیر زندگی هستم و از آن خیلی لذت میبرم. البته زندگی باکیفیت را دوست دارم. نمیدانم اگر از استانداردهایی که در ذهنم هست نزول کنم باز هم عمر طولانی را دوست داشته باشم یا نه.
تصور حال خوب برای شما از طرف هوادارانتان دور از ذهن نیست؛ ممکن است هر کسی بگوید من هم اگر جای سروش صحت بودم و به اندازه او درآمد و زندگی و بروبیا داشتم حالم خوب میشد. هیچوقت حال بد نداشتهاید؟
بله، این نگاه وجود دارد اما بد نیست بدانید که من هم بیپولی را تجربه کردهام؛ من هم سختی و حال بد را درک کردهام؛ من هم عزیزانم را از دست دادهام اما هیچوقت نگذاشتهام حال بد، ادامه پیدا کند. هسته زندگی و داشتن فرصت زندگی آنقدر برایم ارزشمند است که به خاطر آن غمها را زود فراموش میکنم.
در راه فراموشی غمها چه کسانی به شما کمک میکنند؟
دوستانم. دوست برای من خیلی مهم است و بخش بزرگی از زندگیام را شامل میشود. ارتباطهای خیلی خوبی دارم و از معاشرت با آدمها لذت میبرم. در هر شرایطی یک گپ خوب و شنیدن حرفهای آدمها حالم را خوب میکند.
دوستها و رفیقها را خودتان انتخاب میکنید یا آنها شما را انتخاب میکنند؟
رفاقت شکل میگیرد؛ انتخابی نیست. دوستی واقعی برعکس این سؤال است؛ خودش پیدا میشود و شکل میگیرد.
چند دوست دارید که خیلی به شما نزدیک هستند؟
دوستان من تعدادشان زیاد است اما با 6 یا 7نفر واقعا صمیمی هستم.
این صمیمیتی که از آن حرف میزنید قواعد خاصی دارد؟ مرزبندیهایش چیست؟
اول از همه اینکه با هم حرف داشته باشیم و در مواقعی که حرفی برای گفتن نداریم از سکوت بینمان آزار نبینیم؛ فاصله زمان و مکان ما را از هم جدا نکند و دلمان را هم دور نکند. مهمترین عنصری که باعث ادامه رفاقت میشود این است که در کنار هم احساس راحتی کنیم و علایق مشترک هم داشته باشیم تا بتوانیم بیشتر از باهمبودن لذت ببریم. باید بتوانیم در کنار دوست، خودمان باشیم؛ نیازی نباشد که بخشهایی از خودمان را پنهان کنیم یا نقش بازی کنیم؛ ضمن اینکه توقعها را هم در دوستی پایین بیاوریم.
سروش صحت میگوید عاشق سؤال و جوابهای غیرمترقبه است. ما هم او را به چالش این سؤالات دعوت کردیم
نمیخواهم آخرین بازمانده زمین باشم
خطرناکترین کاری که تا حالا انجام دادهاید چه بوده؟
معمولا اهل کارهای خطرناک نیستم اما گاهی هم دست به کارهایی میزنم که دیگران از انجام آن میترسند؛ مثل سقوط آزاد که همین چند روز قبل در یکی از پارکهای آبی تهران همراه با دوستانم تجربه کردیم.
روزی بوده که آرزو کنید زودتر به پایان برسد؟
بله! روزهایی که ناراحت هستم و احساس خمودگی میکنم را دوست ندارم. دلم میخواهد زودتر بگذرد تا فردا شود.
تا به حال به این فکر کردهاید که اگر آخرین بازمانده زمین باشید چه احساسی خواهید داشت؟
من اهل معاشرت هستم. دوست ندارم آخرین بازمانده زمین باشم. فورا میروم دنیا را میگردم تا ببینم کسی را برای حرفزدن پیدا میکنم یا نه. برای همین کتاب «قلعه مالویل» نوشته روبر مرل را خیلی دوست دارم. ولی در کل اگر قرار باشد یک نفر تنها بازمانده زمین باشد نمیخواهم من آن فرد باشم.
بهترین فیلم زندگیتان چه فیلمیاست؟
حتما میدانید من اهل فیلمدیدن هستم و فهرست بلندبالایی از بهترین فیلمها دارم اما با قاطعیت میتوانم بگویم که «هامون» را خیلی دوست دارم و بیشتر از 10بار آن را دیدهام.
بدترین فیلم؟
فکر کنم این را مطمئن بودید جوابش را نمیدهم که پرسیدید؛ چون اعتقاد شخصیام این است که بدترینها را آدم نباید بگوید تا تبلیغ نشود.
اتفاقی برایتان افتاده که زندگی را به قبل و بعد از آن تقسیم کنید؟
بله. برای من مرگ مادرم اتفاقی بود که زندگیام را به 2بخش تقسیم کرد.
دوست دارید روی سنگ قبرتان چه بنویسند؟
یک بار شعری خواندم و دوستش داشتم. آن شعر این بود: «تازه چندی است که خوابش بردهاست / بگذارید بخوابد که مردهاست». البته نمیخواهم این شعر برای سنگ قبر خودم باشد؛ از جهت اینکه شعر را دوست داشتم گفتم.
فکر میکنید به کدام شخصیت تاریخی خیلی ظلم شده است؟
به عباسمیرزا! چون خیلی به این معروف بوده که میتواند آن دوره را تغییر بدهد ولی در جوانی از بین رفت.
یک سؤال از خودتان بپرسید و خودتان جواب بدهید.
سؤال: چقدر شعر بخوانیم؟ جواب: خیلی خیلی خیلی خیلی. اصلا من میگویم بیایید همهمان شعر بخوانیم. حافظ و سعدی و عطار و مولوی و خیام را خیلی بخوانیم و هر قدر که خواندیم، مقداری از آن چیزی را که از شعرهای این بزرگواران میفهمیم وارد زندگی روزمرهمان کنیم.