قصه درمانی یکی از کارکردهای قصه و افسانه در زندگی ماست
سفر به دنیای خیالی
محمدعلی علومی
شما هم پدربزرگ یا مادربزرگی داشتهاید که دوران کودکی سر بگذارید روی پاهایشان و به قصههای ساده و قدیمیشان گوش بدهید؟
آنوقتها که نه انیمیشنهای رنگارنگی بود و نه عنوانهای متعددی برای کتاب کودک و نوجوان ، قصهها جای خالی همهشان را پر میکردند؛ قصههایی با زبان ساده، شخصیتهای ساده و قابلفهم که میخواستند به ما بگویند راه کجاست و چاه کجا! یکی پسر پادشاه بود و یکی دختر شاهپریان، یکی خیر بود و یکی شر و داستان سرنوشتشان سینه به سینه نقل شده و به گوش ما میرسید. این روزها مردم کمتر برای بچهها قصه میگویند... بازیهای کامپیوتری و موبایلی جای همهچیز را پر کردهاند. کسی حواسش به معانی، ماجراها، تجربهها و تربیتی نیست که از راه تعریف قصه به بچهها میرسد و سرنوشت بهتری برایشان رقم میخورد.
اسطوره ها
در باب حکایت، قصه و افسانه...
سابقه افسانه و اسطوره به کجا میرسد؟
حکایت، داستان، قصه و افسانه همه تعابیر و اصطلاحاتی هستند که در ادبیات کهن ما سابقه و کارکرد داشتهاند. در مقدمه رستم و سهراب، حکیم ابوالقاسم فردوسی میفرماید: یکی داستان است پر آب چشم... یا بارها میسراید: ز گفتار دهقان یکی داستان/ بپیوندم از گفته باستان. همچنین در مثنوی مولاناست که: بشنویدای دوستان این داستان... قصه بیان ماجراست و با قصد و پیگیری ارتباط دارد. حکایت، عربی شده هیستوری و حاکی از ماجرا و خبر و گزارش است. سعدی هم میگوید: ندانم که گفت این حکایت به من/ که بوده است فرماندهای در یمن.
افسانه همریشه با افسون از دوران ساسانیان و پس از آن معادل با اسطوره و سخنان بیاساس بهحساب میآمد. شبیه به این معنا را مولوی در مثنوی آورده است: چون کتابالله بیامد هم بر آن/ این چنین طعنه زدند آن کافران/ که اساطیر است و افسانه نژند/ نیست تعلیمی و تحقیقی بلند... همچنانکه افسانه مطابق با قصه، داستان و حکایت نیز بوده است، مثلا از نظامی است که هفت خلیفه به یکی خانه در/ هفت حکایت به یک افسانه در... تمام این اصطلاحات مذکور کمابیش معادل همدیگر بودهاند. ارتباط گسترده و ژرفی میان افسانهها با اساطیر برپا و جاری است.
افسانهها یا قصههای ایرانی چند منبع و منشأ قدرتمند اسطورهای دارند. نخست بعضی از افسانهها مانند «دختر نارنج و ترنج» یا همان نخستین «حکایتهای هزار و یکشب» بیانگر اساطیر بینالنهرین و تمدنهای سومر و بابل است. موضوع شگفتانگیز وفاداری اینگونه افسانههای شفاهی یا مکتوب در هزارویکشب، حتی در بیان جزئیات، بر اصل و اساس اسطورههای بابلی است؛ اسطورههایی که بر فرهنگهای مردم باستانی، نظیر ایلامیان و... تأثیر فراوانی گذاشتهاند. سابقه اینگونه افسانهها مربوط به قبل از کوچیدن آریاییها به فلاتی است که بعدها ایران نامیده شد. در آن دوران دور و دیر، چنین افسانههایی رواج عام در میان بومیهای ساکنان فلات نظیر ایلامیها، دراویدیها، کاسها و... داشتهاند. دوم، افسانههایی است که اسطورههای مشترک هند و ایرانی را بیان میدارند؛ مثلا «ایندرا» با همان کارکردهای مندرج در «ریگودا» به شکل قهرمان قصه ایرانی پیکرگردانی دارد. سوم، افسانهای مانند «بلبل سرگشته»، اسطوره مصری «ایزیس و اوزیریس» و افسانههایی چون «دختر کفش طلایی» اسطوره مردم آسیای صغیر، یونان و... یعنی «آدونیس» و «آفرودیت» را بیان میکند. از دوران هخامنشیان تا قرنها بعد، ایرانیان با مردم مصر و یونان باستان ارتباطهایی وسیع در جنگوصلح داشتهاند. چنین اثرپذیری و تاثیرگذاریهای فرهنگی و متقابل امری بدیهی است. چهارم، تعداد زیادی از افسانههای ایرانی که نسبتا جوان محسوب میشوند متعلق به دوران ساسانیان و زمانی است که دیانت زرتشتی دین رسمی و غالب بود. در این نوع افسانهها متناسب با سرزمین نیمهخشک و بیابانی ایران ایزدان مرتبط با آب و باران، یعنی آناهیتا و تیر دقیقا مطابق با «یشتها» به بیان درآمده، شکل و قالب قصه یافتهاند.
اساطیر و قصص مشتمل بر چندین وجه هستند. آرزوی نیکان دوردست ما غلبه بر شرور اجتماع و دستیابی به دادگری و نیکوکاری گسترده یا تسلط بر عوامل ویرانگر و شرور طبیعت همچنین آرزوهای دور و دراز مانند زندگی جاودان، پرواز و امثالهم که بنمایههای بعضی از افسانهها و اسطورههاست.
متناسب با تحول در طرز معیشت و دگرگونی در ارتباط جمعی بشر توتمهایی حیوانی و گیاهی به دوره شکار و همچنین سلسله مراتب خدایان در دوران یکجانشینی و مدنیت باستانی شکل گرفت؛ اموری که نشانههای آشکاری در افسانهها و اساطیر برجای گذاشتند. در عینحال ماجراهای بزرگ اجتماعی یا حوادث عظیم طبیعی به قصص و اساطیر وارد شدند. همینجا ضروری است که به یکی از تفاوتهای اساسی اساطیر با افسانهها توجه شود؛ بعضی از اسطورهها در وجوه اجتماعی خود اغلب به تقدیس جایگاه شاه و حکام پرداخته و آن را امری مقدر و بلکه مینوی میپنداشتهاند و بر این اساس به تثبیت نظام اجتماعی میکوشیدند. اما در افسانهها شاه غالبا مطرود، بنابراین اهریمنی است و از میان شاهزادگان، سومین برادر که نمایشگر سومین طبقه اجتماعی، یعنی کشاورزان، صنعتگران و پیشهوران جزء است، براساس سرگونی تکرار از جایگاه خود درواقع از دربار ظالم و فاسد دور میشود سپس با مردم کوچه و بازار یا مردم روستاها پیوند مییابد و آنگاه که باز به مقام پادشاهی میرسد شاهی دادگر و مهربان است. این سرنمون در مورد زندگی افسانهوار کورش نیز مشاهده میشود. بعضی از قهرمانان ملی و مردمی مانند آرش یا رستم که در افسانهها راه یافتهاند در اساطیر رسمی ساسانی نمود و بروزی ندارند.
افسانهها؛ چراغ راه ما در کوچه پسکوچههای زندگی
از وقتی که حافظه بشر به یاد دارد، قصه بخش مهمی از زندگیاش بوده است. او همیشه به نیازهای انسانی و پرسشهایی که در کودکی به ذهن میرسید با قصه پاسخ میگفت. شناخت هستی، سرگرمی، آمادگی برای رویارویی با زندگی، انتقال تجربه، استفاده از هنر کلام، آشنایی با آداب و رسوم و... از دلایل علاقهمندی انسان به قصه بود. قصه هدیهای از بیزمانی و بیمکانی به دنیای امروز است. حرف در مورد قصه و اسطوره زیاد است اما اینجا میخواهیم نگاهی روانکاوانه به تأثیر درمانی افسانه بیندازیم.
در نگاه اول باید گفت افسانه آینهای است از آنچه درون انسان میگذرد؛ درونی که از آن در هیاهوی دنیای امروز غفلت شده است؛ درونی که پر است از لحظاتی مانند نبردهای اهریمنی هفتخوان رستم، تعارضات ادیپی و ماهپیشانی که هریک در یکی از موقعیتهای زندگی برجسته شدهاند و تو اگر آن افسانه را بدانی چراغ راه را در کوچه پسکوچههای زندگی در دست داری. ریشه قصهدرمانی هم از فروید آغاز شد. او این نظریه را مطرح کرد که روان آدم از 2 بخش ضمیرخودآگاه و ناخودآگاه تشکیل شده و بسیاری از رفتارهای او، تحتتأثیر ناخودآگاه است. او رؤیا را نشانی از وجود ناخودآگاه دانست.
فروید در روانکاویهایش در رؤیاهای آدمی به این نتیجه رسید که نمادها نقشی اساسی در رؤیاها ایفا میکنند و سرچشمه آن را متعلق به اندیشههای قومی دانست. در این راه هم توجه ویژهای به اسطورهها نشان داد و اسطوره ادیپ را پایه این اندیشه گذاشت تا بتواند نظرات خویش را ارائه دهد. اما یونگ (شاگرد او) پا را فراتر گذاشت و به بیان این موضوع پرداخت که انسان علاوه بر ناخودآگاه فردی دارای ناخودآگاه جمعی نیز هست. او ناخودآگاه جمعی را مجموعهای از کهنالگوها معرفی کرد. از نظر او کهنالگو تهنشین تمام تجارب زندگی بشر از آغاز تا امروز است که درون هر فرد جای دارد. او دلیل بسیاری از ناهنجاریهای روانی و جسمی را دوری بشر از ناخودآگاه جمعی میدانست. بهنظر او، انسان مدرن پشت به میراث دیروز در حال حرکت است و این چیزی جز ویرانی هویتش را در پی ندارد. او با حضرت مولانا همعقیده بود؛ هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/ بازجوید روزگار وصل خویش...
گام اول: داستان حجاجبن یوسف
اولین گام در روانشناسی «شناخت انسان و درمان بیماریهای روحی و ذهنی» او است. در این سطح درمانگر، ذهن ناخودآگاه را به کندوکاو وامیدارد؛ چراکه تنها ناخودآگاه باید پاسخ دغدغههای خویش را بدهد تا الگوی رفتاری مناسب را برای خود فراهم کند. از این نمونه در ادب پارسی میتوان به هزار و یک شب، قصه شاه و کنیزک مثنوی و سلیم جواهری و... اشاره کرد. برای توضیح بیشتر به بیان داستان سلیم جواهری و روند درمانی در طول داستان میپردازیم. براساس این داستان «حجاج بنیوسف» شبی بعد از دیدن خوابی سهمناک دچار آشفتگی روحی شد و از وزیرش طلب کرد شخصی را بیابد که بتواند قصهای بگوید که هم او را بخنداند و هم بگریاند. ایجاد این فضا بهگونه است که حجاج مسحور کلام سلیم شده و با او لحظه به لحظه همراه میشود و با پایان قصه سلیم، آلام او نیز پایان میپذیرد. روند درمانی در این داستان برای حجاج به این صورت است که خود را به افتوخیزهای بسیار داستان میسپرد و همراه با هر حادثه ذهن ناخودآگاه او نمادها را رمزگشایی و پاسخ خود را پیدا میکند. در آخر هم به همین دلیل آرامش به او بازگشت.
گام دوم: یافتن راهکارها در داستان کلیله و دمنه
انسان سالم نیازمند یادگیری مهارتهایی برای زیستن در میان اجتماع و برقراری ارتباط با دیگران است. روانشناسی در این مرحله به «ارائه راهکارهایی برای بهبود زندگی فردی و اجتماعی» و روشهایی برای چگونگی بهتر زیستن فرد میپردازد. این راهکارها برای یافتن یک زندگی آرام و سالم است. این حوزه را در ادبیات پارسی، ادبیات تعلیمی میگویند. کلیله و دمنه، قابوسنامه، گلستان و بهارستان مصداقی از این موضوع است. اینجا میتوان مثالی از کلیلهودمنه زد و از این منظر بررسیاش کرد. در این کتاب داستانی هست از 2شغال به نامهای کلیلهودمنه که در جنگلی که شیری پادشاه آن است زندگی میکنند. کلیله عاقل و محافظهکار و دمنه جاهطلب و زیرک. روزی دمنه در چمنزار با گاوی برخورد میکند و او را برای خدمت نزد شیر میبرد تا خودش را عزیزشیر کند اما بعد از مدتی متوجه میشود گاوِ خوشخدمت به شیر بسیار نزدیک شده است. برای همین کلی سخنچینی میکند و داستان تعریف میکند تا شیر نسبت به گاو بدبین شود و میگوید او دارد علیه تو توطئه میکند. آخر شیر به جنگ گاو میرود و او را از پا درمیآورد. این داستان نزدیک به 50حکایت پندآمیز از زبان حیوانات است که هر روایت حاکی یکی از نکاتی است که انسان برای زندگی روزمره نیازمند آن است.
گام سوم: بیشک این سیمرغ آن سیمرغ بود
هدف نهایی از روانشناسی کمک به انسان در جهت اتحاد ناخودآگاه با محتویات خودآگاه ذهن است تا از همین اتحاد آنچه یونگ رفتار متعالی روان میداند زاده شود. تا به وسیله آن بتواند به والاترین هدف خود یعنی آگاهی کامل از امکانات بالقوهاش برسد. در این راه نمادهای متعالی نمادهایی هستند که به انسان برای رسیدن به این هدف یاری میرساند. در ادبیات ما به این نمادهای متعالی «ادبیات رمزی» گفته میشود و نمونههای آن «حدیقة الحقیقه» سنایی، «منطقالطیر» عطار و «مثنوی» مولوی و... است. اینجا منطقالطیر را مثال میزنیم و آن داستانی که برای انتخاب پادشاه دور یکدیگر جمع میشوند. هدهد از سیمرغی میگوید که در کوه قاف زندگی میکند. او میگوید برای رسیدن به سیمرغ باید بار سفر بست و از راه بسیار سختی عبور کرد. پرندهها با شنیدن این حرفها هرکدام بهانهای میآورند اما هدهد با صبوری تکتک بهانهها را جواب میدهد. در آخر پرندگان راضی میشوند و راهی سفر. در طول سفر از 7 وادی به نام طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید و حیرت، فقر و فنا گذر میکنند. در هر وادی پرندگانی عبور کردند و عده دیگری ماندند. در آخر پرندگان به کوه قاف رسیدند: چون نگه کردند این سی مرغ زود/ بیشک این سیمرغ آن سیمرغ بود. این قصه سرشار از کهنالگوهایی است که عطار از پیشینیان خود به ارث برده و به آیندگان ارزانی داشته است.
این سه مثال از 3کارکرد قصه در روانشناسی گفته شد تا به اهمیت تعریف قصه برای کودکان و همچنین خواندن آن برای خودمان پی ببریم و اگر این قصهها برگرفته از ادبیات کهن ما باشند که چه بهتر؛ گنجینه بینظیری که ما را با آینه درونمان پیوند میدهد.
ادبیات کهن ما؛ یک تراپی مدرن!
یونگ، درمان را برگشت و شناخت بیشتر به آداب و رسوم دیروز دانست و بهطور خاص به بررسی اسطورهها و تأثیر آن بر روان آدمی پرداخت. از روانشناسان دیگر این زمینه «برونو بتلهایم» است. او در درمان، نگاه ویژهای به کودکان داشت و افسانه را ابزاری برای یافتن معنی زندگی کودک میدانست و اعتقاد داشت که برای پرباری زندگی کودک باید نیروی تخیل او را به فعالیت واداشت تا به او کمک کند فهم خود را گسترش و هیجانهایش را تشخیص دهد تا از این طریق برای مسائلی که سردرگمش کردهاند راهحلهایی ارائه دهد. او به یاری کودکان روانرنجور با افسانههایی که برای همه ما آشناست پرداخت.
جالب اینکه زمانی که هنوز علم روانشناسی متولد نشده بود، ایرانیان از مدرنترین شیوههای درمانی برای بهبود زندگی انسان کمک میگرفتند؛ برای مثال میتوان سری به ادبیات ما زد که سرشار از افسانهها و روایاتی است که به این حوزه پرداختهاند. قصهها و افسانههای ما در ادبیات از3طریق به علم روانشناسی پرداختهاند: شناخت انسان و درمان بیماریهای روحی و ذهنی، ارائه راهکارهایی برای ارتقای سطح زندگی فردی و اجتماعی، کمک به دریافت مفهوم فلسفه زندگی و پاسخ به نیازهای ژرف انسان.
با نگاهی به مقاله رضیه لیلائیون در فصلنامه فرهنگ مردم
قصه ها
ای برادر قصه چون پیمانهایست...
داستان سه خواهر زرنگ و قشنگ و اهل جنگ!
اینجا به یاد روزهای دور و دیر، قصه یکی از مادربزرگها را میخوانیم که به زبانی ساده میگوید آدم باید بسته به موقعیتی که دارد یکی از ابعاد و توانمندیهای وجودش را آشکار کند.
روزی، روزگاری3 خواهر بودند؛ اولی خیلی قشنگ، دومی خیلی زرنگ و سومی اهل دعوا و جنگ. یک روز این سه خواهر راه افتادند به گشت و گذار. رفتند و رفتند تا به یک سنگ سیاه رسیدند. خواستند سنگ را از پیش پایشان بردارند که یکدفعه از پشت آن دیو سیاهی بیرون آمد و داد زد: «چکار به سنگ من دارید؟ الان سنگتون میکنم».
قشنگه گفت: «آقا دیوه! من که به این قشنگیام! اگه بخوای زنت میشم، سنگم نکن».
دیو گفت: «زن نمیخوام! گفته باشم! قشنگی که قشنگ باش، گفته باشم سنگت میکنم!».
زرنگه گفت: «آقا دیوه! من که به این زرنگیام! هرکاری بخوای برات میکنم، سنگم نکن».
دیو گفت: «کار ندارم زرنگی! گفته باشم! زرنگی که زرنگ باش، سنگت میکنم».
اهل جنگه گفت: «آقا دیوه! من اهل جنگم، از تو هم نمیترسم. بیا تا باهات بحنگم».
جنگیدند و جنگیدند تا سر دیو به سنگ خورد و از هوش رفت. بعد هر سه خواهر نفس راحتی کشیدند و به راهشان ادامه دادند. رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه به دیواری بلند رسیدند. خواستند دیوار را خراب کنند و به راهشان ادامه دهند، اما ناگهان از پشت دیوار پیرزنی جادوگر بیرون آمد و جیغ کشید: «به دیوار خونه من چکار دارید؟ الان هر سهتون رو میپزم و میخورم».
اهل جنگه گفت: «من اهل جنگم با دیوه جنگیدم، با تو هم میجنگم». پیرزن جادوگر عصبانی شد و وردی خواند و صورت اهل جنگه فوت کرد. اهل جنگه کوچک شد و کمزور.
قشنگه پرید و گفت: «خاله پیرزن! من که به این قشنگیام! دخترت میشم، من رو نخور».
جادوگر گفت: «دختر نمیخوام به این قشنگی! گفته باشم! میپزم و میخورمت».
زرنگه دوید جلو و گفت: «خاله پیرزن! به حرف خواهرام گوش نکن! اونها کمعقلاند. اصلا خوبه که تو مارو بخوری... حالا دیگت کو تا زیرش رو روشن کنم و آب جوش بیارم تا مارو توش بپزی و بخوری؟»
جادوگر از این حرف زرنگه خوشش آمد و جای دیگ را نشانش داد. زرنگه دوید و دیگ را پر از آب کرد و آن را روی آتش گذاشت. آتش را فوت کرد تا حسابی شعلهور شد و گفت: «خاله پیرزن! بیا ببین آب داغ شده یا نه؟» پیرزن تا آمد و سرش را خم کرد روی دیگ آبجوش، زرنگه هولش داد توی دیگ و با خواهرانش پا به فرار گذاشتند. رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند. قایق کوچکی روی آب انداختند و درونش نشستند. بادی آمد و آب رودخانه ناگهان زیر و رو شد.
اهل جنگه گفت: «من اهل جنگم با تو میجنگم».
رودخانه عصبانی شد و یک موج بلند فرستاد که قایق را کج کرد و اهل جنگه افتاد توی آب.
زرنگه داد زد: «آی رودخونه! من که به این زرنگیام من رو غرق نکن!» رودخانه موجی فرستاد که دوباره قایق را کج کرد و زرنگه افتاد توی آب.
قشنگه گفت: «ای رودخونه! تو قشنگی... منم قشنگم! آروم باش تا عکسم رو توی آب ببینم».
رودخانه از حرف قشنگه خوشش آمد و آرام شد. زرنگه و اهل جنگه تو قایق پریدند و رفتند تا رسیدند به یک خشکی و به گشت و گذارشان ادامه دادند.
فاطمه کرمی، استان چهارمحالو بختیاری، بروجن از کتاب افسانه اقوام ایرانی گردآوری عبدالصالح پاک