• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
چهار شنبه 30 آبان 1397
کد مطلب : 38338
+
-

مرز

روایت
مرز

فرزام شیرزادی | نویسنده و روزنامه‌نگار

1- جایی که نشسته‌ام مرز است؛  مرز با دو لته پلاستیکی به هم چفت‌شده عیان است. آخرهای خط است و جا هست برای نشستن. آن‌سوی مرز 2زن با هم حرف می‌زنند. از ترکیب و جزئیات چهره‌شان بی‌اطلاعم. نمی‌بینمشان. صدایشان را می‌شنوم. پشت لته‌های کِدر پلاستیکی روی صندلی‌های آن‌طرف واگن مترو نشسته‌اند.
- الان می‌خوای بری برای دکترا؟
- آره دیگه. فوق که فایده نداره...
- راستی آدرس اون ناخن‌کار رو برات گرفتم. این سری گِرد نکن. بهش بگو برات مدل تابوتی درست کنه.
نیم‌رخ یکی‌شان را می‌بینم. بلند شده و می‌خواهد پیاده شود. میان‌بالاست و لاغر با دماغِ نقلی و چانه پیش‌آمده:
- خوب کردی رفتی واسه دکترا. هیچ کاری که باهاش نتونی بکنی، دهن خانواده شوهرت رو که می‌تونی ببندی.

2-  آمده‌ام بانک. دومین‌بار است که می‌آیم. رئیس دفعه پیش هم وقت نداشت. گفتند جلسه است. آخرین قسط وامم را یک‌سال و 3ماه پیش داده‌ام. آمده‌ام تقاضا بدهم اگر می‌شود دیرکردهایی را که اضافه بر جریمه قسط گرفته‌اند، پس بدهند. این پس‌دادن انگار در اختیار رئیس است. یک قانونکی، چیزی لابه‌لای آن تبصره‌ها هست انگار. من اینطور شنیده‌ام و حالا آمده‌ام پی‌اش؛ سنگی میان تاریکی. رئیس جلسه است. معاون گوشه سالن دنگال بانک در جزیره‌ای کوچک که با ریسمان‌های فانتزی قرمز و پهن مرزبندی شده، پشت‌میز یغورِ پت و پهن تلفنی صحبت می‌کند. تا پشت طناب‌ها پیش می‌روم. از دور تعظیم می‌کنم. زورکی لبخند می‌زنم. باید دک‌وپوز را این‌جور موقع‌ها بشاش کرد. بشاشیت کلید است. راز است... رئیس به آدمی که پشت خط تلفن است و نمی‌بینیم‌اش  می‌گوید: «آماده است. هر وقت تشریف آوردید، قدم سر چشم ما... به خدا زنگ می‌زنید روحیه می‌گیرم...»
می‌خواهم بروم آن‌طرف مرز و وارد جزیره‌ معاون شوم. یک نفر که انگار نگهبان جزیره است، سرد و عبوس و خونسرد اشاره می‌کند که بروم عقب‌تر. می‌روم. از مرز ریسمان‌های زرشکی فاصله می‌گیرم. بشاشیت کلید نیست. راز هم نیست.

3-  آمده‌ام دکتر. از آن سر شهر خودمان را رسانده‌ایم این سر. بچه مریض است. تب، شوخی‌بردار نیست؛ طولانی بشود، برای زیر 6سال مهلک است، مثل نیش مار. کلی معطل می‌شویم تا نوبتمان برسد. همین که می‌خواهیم برویم تو، یک نفر دیگر را که قیافه‌اش آشنا به‌نظر می‌آید، می‌فرستند تو. اعتراضم بی‌ثمر است. می‌روم آن‌طرف مرز. به فاصله یک متر از مطب، با برچسبی ممتد و قرمز و پهن، سالن انتظار و مطب را جدا کرده‌اند. منشی بُراق می‌شود که برگردم سرجایم. برمی‌گردم. لبخند می‌زنم؛ زورکی و باسمه‌ای. بچه‌به‌بغل منتظر می‌مانم. آنکه آشنا به‌نظر می‌آمد، می‌آید بیرون. تو یکی از سریال‌های شبکه 3 یا 5 یا یکی دیگر دیده‌ام‌اش. کدام سریال نمی‌دانم.

4- آخر شب است. بچه داروهایش را خورده و خوابیده. تو تاریک و روشنای هال، به پهلو دراز کشیده‌ام جلوی تلویزیون. مجری جوان است. پیشانی و گونه‌های برجسته‌اش برق می‌زند. ساعت اَپل روی مچش بسته. درباره مرزهای اخلاق و شرافت چند جمله می‌گوید. کت و شلوار خوش‌دوختِ اعیانی‌اش چفتِ تنش است. کف دست‌هایش را می‌چسباند به هم و می‌آورد زیر لب و روی چانه گرد و چالِ زنخدانش. آه می‌کشد و لبخند می‌زند: «قناعت یعنی رضایت. اینکه حالمون چقدر خوبه، ربطی به پول تو جیبمان نداره. باور کنید می‌شود مرزهای خیرخواهی را درنوردید...»
تلویزیون را خاموش می‌کنم. در تاریکی از این پهلو به آن پهلو می‌شوم. به جایی که نمی‌دانم کجاست، زل می‌زنم تا چشم‌هایم به تاریکی عادت کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :