داستانک

سکهها، نیکل، پنی، دلارهای براق، گشتن توی کیف پول، دست بردن توی جیبها، بیرون کشیدن بستهها. همه چیز از میان انگشتان بلند من به درون جیبهای عمیقم سرازیر میشود. یک بار عاشق شدم. عاشق دختر زیبایی که کارش جمع کردن سکههای پارکومتر بود. تمنا کردم بماند. او زودتر بیدار شد، دار و ندارم را برد؛ جعبههای سکهها و کیسههای پر از پول را. یادداشتی گذاشت: «عزیزم، گردآوری اشیا، زندگی من است. نمیتوانم خودم را عوض کنم.»