قصههای کهن
ابن عطا
ابن عطا 10پسر داشت و همه صاحب جمال، با پدر در سفری میرفتند که دزدان بر آنها افتادند. یک یک پسرانش را گردن زدند و او هیچ نگفت.
هر پسری را که میکشتند، ابن عطا روی به آسمان میکرد و میخندید تا 9پسر او را گردن زدند. چون خواستند آن دیگری را نیز به قتل آورند، روی به پدر کرد و گفت: «زهی بیشفقت پدر که تویی! 9 پسر تو را گردن زدند و تو میخندی و چیزی نمیگویی؟» گفت: «جان پدر! آنکس که این میکند، با او هیچ نتوان گفت، که «او» خود میداند و میبیند و میتواند. اگر بخواهد، همه را نگاه میدارد...»
دزد چون این شنید، گفت: «ای پیر، اگر این سخن پیش از این میگفتی هیچ پسرت کشته نمیشد.»
تذکره.. الاولیا - عطار نیشابوری
در همینه زمینه :