حرفها و واژهها
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
به پشت دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب. به صفحه ششم نرسیده، امواجی سخت، درست مانند یک گرداب، مرا از زمین بلند کرد و داخل کتاب کشید. وحشتزده هوار کشیدم و کمک خواستم. مقاومت بیفایده بود. ابتدا پاهایم و بعد تمام بدنم داخل کتاب رفت.
داخل کتاب که شدم وحشت یکباره از وجودم پرکشید. خود را در جنگلی بزرگ دیدم. اما این موضوع چندان اهمیت نداشت. اطرافم پر بود از حرف و واژه. همهمه آنها مرا حیرتزده کرد. هر حرف و واژه با صداهای بلند و بیمعنا و در جنبشی بیامان در حرکت بودند. حرف «ت» را دیدم که مدام میچرخید و به حرفهای دیگر میخورد. کلمه «خاموش» هم همین وضع را داشت؛ آنهم به واژههای دیگر برمیخورد و از آنها جدا میشد.
من کجا بودم؟ وقتی چشم به اطراف گرداندم درخت همهجا را گرفته بود. صحنهای که نظرم را جلب کرد حرفها و واژههایی بودند که به جای برگ از شاخهها آویزان بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند و مدام از جای خود بیرون میزدند و به حرفها و واژههای دیگر میخوردند و سر جای خود بر میگشتند.
در همان حال که چشم به حرفها و واژهها داشتم به حرکت درآمدم. حرف «ب» نزدیک گوشم آمد و گفت: «هیچ ن در این دور و بر ندیدی؟» منظورش حرف «نون» بود. با تعجب پرسیدم: «چطور؟» جوابی به من نداد اما در یک آن هورای بلندی کشید: «پیدا کردم.» و رفت چسبید به «ن» و شد «بن.» چشم از «بن» که حالا بیوقفه در جنب و جوش بود برنداشتم. هر طرف که میرفت همراهش میرفتم. چیزی نگذشت که رفت و به «د» چسبید. حالا شده بود «بند». بعد هم راه خود را گرفت و رفت. باز هم دنبالش رفتم. همراه او از جنگل خارج شدم و به دشتی وسیع رسیدم که پر بود از جملاتی که کنار هم چیده شده بودند. افراد زیادی آنجا دیده میشدند که مشغول گذاشتن کلمات در کنار هم بودند. گابریل گارسیا مارکز را دیدم که وقتی پرسیدم چرا کلمات را کنار هم میچیند، گفت: «رمان جدیدم را مینویسم.» یوسا و صادق هدایت و حافظ و خیام و موراکامی و خیلیهای دیگر را هم دیدم.
بگذریم. افتاده بودم به دنیای نویسندگان و شاعران زنده و مرده.