قصههای کهن
![معروف کرخی](/img/newspaper_pages/1397/07%20MEHR/28%20MEHR/ROOYE/E%20L%20S%20A/2412.jpg)
روزی به طهارت به دجله رفته بود. قرآن و جانماز در مسجد گذاشت. پیرزنی درآمد و آنها را برگرفت و همی میرفت که «معروف» از پی او دوید تا به او رسید و سر در پیش افکند – تا چشم بر وی نیفتد- و گفت: «پسرک قرآنخوان داری؟»گفت: «نی.» گفت: «قرآن به من ده. جانماز از آن تو.»
آن زن از بردباری او به شگفت ماند و آن هر دو آنجا گذاشت و از شرم به شتاب رفت.
تذکرهالاولیا- عطار نیشابوری