قصههای کهن
معروف کرخی
روزی به طهارت به دجله رفته بود. قرآن و جانماز در مسجد گذاشت. پیرزنی درآمد و آنها را برگرفت و همی میرفت که «معروف» از پی او دوید تا به او رسید و سر در پیش افکند – تا چشم بر وی نیفتد- و گفت: «پسرک قرآنخوان داری؟»گفت: «نی.» گفت: «قرآن به من ده. جانماز از آن تو.»
آن زن از بردباری او به شگفت ماند و آن هر دو آنجا گذاشت و از شرم به شتاب رفت.
تذکرهالاولیا- عطار نیشابوری
در همینه زمینه :