
آمریکاییها از سفر به ایران چه تجربهای دارند؟
آن چهره دیگر ایران
یک نویسنده آمریکایی ماجرای سفر خود به ایران را روایت میکند

شبنم سیدمجیدی
تارا ایزابلا برتون، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است. آخرین کتاب او با عنوان «موجود اجتماعی: یک رمان» در سال 2018 منتشر شد. تارا در سال 2017 روایتی داستانگونه از سفر خود به ایران منتشر کرد با عنوان «یک آمریکایی در ایران». او میگوید که برخلاف تصوراتش، ایرانیان از همه سن و با هر پیشینهای از ورود او به دنیایشان استقبال کردهاند. او نوشته است: اگر یک آمریکایی باشی که به ایران آمدهای، بلافاصله توجه همه را بهخودت جلب میکنی. البته در سالهای گذشته، تعداد گردشگران آمریکایی در این کشور کمی بیشتر شده است اما هنوز هم تعداد کمی از ما به ایران میآیند. من در سفرم، 2ایران را دیدم؛ اول ایرانی بود با تاریخی باستانی و معماری باشکوه. من تمام آثار تاریخی را که بین تبریز تا شیراز وجود داشت ، دیدم. پرسپولیس باستانی 2500ساله را دیدم، شاهکارهای معماری اصفهان از قرن 17میلادی تا قرن 19. این ایرانی بود که بهواسطه جاده ابریشم جهانی شده بود و بیانیههای خود را در خطاطیهای اسلامی روی دیوار مساجد صادر میکرد. ایرانی را دیدم وکه در آن معابد زرتشتیان با حیاطهای مستطیل شکل متعلق به دوران قبل از اسلام هنوز وجود داشت. ایران را در یک گل سرخ کمرنگ گچکاریشده در عالیقاپوی اصفهان دیدم؛ جایی که سالنهای ضیافت آن با طرحهایی از آلات موسیقی تزئین شده بود... و ایران را در گنبدهای طلایی مسجد شیخلطفالله دیدم که از دوره پادشاهی صفویه(1619) باقی مانده بود.
ایران دوم
من این ایران را میشناختم و انتظارش را داشتم اما یک ایران دیگر را نیز در این سفر یافتم؛ وقتهایی که از تور جدا میشدم و به تنهایی بیرون میرفتم یا در وقتهای آزادم در بازارهایی خودم را رها میکردم که مردم در آنها به جای فیروزه و فرش، کولرهای گازی میخریدند. در این زمانها با مردم روبهرو میشدم. همان قدر که من برای شناختنشان علاقه داشتم، آنها هم همین علاقه را داشتند. شاید خیلی کلیشهای باشد اگر بگویم «مردم» بزرگترین دارایی یک کشور هستند، اما در ایران گفتن چنین عبارتی غیرقابل اجتناب است. بهعنوان یک زن جوان خارجی، هر روز بین 15یا 20بار افراد مختلف به من نزدیک میشدند و میخواستند با هم عکس بگیریم (معمولاً یک سلفی و بیشتر تقاضا کنندهها هم دختران آرایش کرده همسن و سال خودم بودند). زنان چادری با من چشم در چشم میشدند و حتی در پرترافیکترین خیابانها یک لبخند تحویلم میدادند. گاهی هم سلامی میدادند و مثل خجالتیها میخندیدند و از کنارم رد میشدند. گاهی مردها از پنجره اتومبیلهای گذری سرشان را بیرون میآوردند و به انگلیسی میگفتند: «عصر به خیر خواهرم». کودکان با انگشت به من اشاره میکردند، بعد میخندیدند و وقتی متوجهشان میشدم، قایم میشدند.
تقریباً با هر کسی که صحبت کردم، درباره روابط بد ایران با آمریکا حرف میزد. بعضیها میگفتند این مشکلات، بین دولتهای ماست و نه بین مردم دوکشور. آن قدر در این زمینه روشنفکر بودند که اوایل برایم شوکهکننده بود. حتی امید داشتند که شاید روابط بهتر شود. در شیراز وقتی میخواستم وارد یک آرامگاه بشوم، چون مسلمان نبودم، راهم ندادند. یک معلم بازنشسته با خانوادهاش در محوطه آرامگاه نشسته بود و بهخاطر اینکه من از دیدن آینهکاریهای قرن نوزدهمی این آرامگاه منع شده بودم، عذرخواهی کرد. در کرمان وقتی یکی از همراهانم در بازار گم شد و من مستاصل مانده بودم، یک پسر بچه 12ساله متعهد شد که او را پیدا کند. به انگلیسی سلیس گفت: «این تکلیف و وظیفه من است».
چهره مدرن اصفهان
در اصفهان، بیشتر آزادانه میگشتم. در کوچههای بازار قدم میزدم که پر بود از کافههای دکورشده با گرامافون یا عکسهای قدیمی. جلفا یک گوشه مدرن ارمنینشین در اصفهان است. رستورانهایی دارد که در آنها اسموتی و سالاد سزار سرو میشود و کافیشاپهایی دارد که افراد با لباسهای بسیار خوب و فاخر به آن وارد میشوند.
هر کجا میرفتم، به یک شکل به من خوشامدگویی میشد. در یک پارک نزدیک پل 300ساله خواجو یک جفت پیرمرد نشسته بودند و روی یک میز گچی، شطرنج بازی میکردند. اطراف آنها، همه خانوادهها بساط پیکنیک پهن کرده بودند (کاری که در ایران خیلی مرسوم است). یکی از مردها مرا با دست فراخواند. انگلیسی اصلاً بلد نبود. من هم فارسی بلد نبودم. اما یک ساعت شطرنج بازی کردیم. او برنده شد و بعد برای من دست زد که فهمیدم منظورش این است که بازی نزدیکی بود.
یک بار در کافهای نشسته بودم که دیوارهایش با طرح استارباکس کاغذ شده بود. در همین حال مردی از میز بغلی مکالمهای راجع به چای با عطر هل آغاز کرد. بعد گفت: «اصفهان با شهرهای دیگر متفاوت است. اینجا شهر هنرمندان است». بعد عکسهایی از کارهایش را در گوشی خود به من نشان داد. او نیز مثل بیشتر ایرانیها بهطور مرتب از اینستاگرام استفاده میکرد. جوانهای ایرانی مرا به خانهها و مهمانیهایشان دعوت میکردند و تا مدتها بعد از بازگشتم به آمریکا برایم در اینستاگرام پیام میفرستادند. یک هفته از سفرم نگذشته بود که نصف کامنتهای اینستاگرامام فارسی شده بود؛ آن هم کامنتهایی از طرف آدمهایی که فقط یک دیدار کوتاه کنار خیابان داشتیم.