آن چشمهای مورّب، آن چالِ گونه
ابراهیم افشار| روزنامهنگار:
همیشه به آن صحنه میخندم که وقتی آمده بود تبریز، ملت چه شکلی عین نقل و نبات لیسیده بودندش. بعد هم که زار و خسته رفته بود هتل، که مثلا لم بدهد لختی، دیده بود که مردم عین مور و ملخ ریختهاند آنجا و از سمت خیابان، نردبام چوبی گذاشتهاند به بالکن اتاقش که بیایند بالا و از نزدیک ببینند که این مرد کیست.
این مرد کیست که گرسنه و سیر، خودش را برایش میکشد؛ زن و مرد. «ملّی چی» و پرولتاریا. چریک و لاادری. من و تو. تو و من. حالا سالهاست به صحنه نردبام میخندم و سلبریتیهای کمانابروی امروز را به یاد میآورم که جواب سلام مردم را دادن از کندن کوه با قاشق، برایشان سختتر است. حالا سالهاست که من فقط یک جفت چشم مورب یادم میآید که آخر شرمرویی بود و وقتی خجالت میکشید چالی میافتاد روی گونهاش که شبیه سیاووش شهنامهاش میکرد.
اگر شهلاخانوم در این سالها هرچه پابندش شدم برای مصاحبه؛ نوچ گفت، در عوض سالها پیشتر در دهه 60، یکی از غمشادانهترین گفتوگوهای زندگیام، با عمهنرگس بود که هنوز از یادآوری صحنههایش، یا دلم غنج باید برود یا خاک بر سر میشوم. یکجوری با ولع درباره داداش غلامرضایش حرف میزد که فکر میکردم مردی که در این دنیا خواهر ندارد پس هیچ ندارد و باید برود سرش را بگذارد بمیرد.
با اینکه چشم چپش را عمه عمل کرده بود که آب مرواریدش را التیام بخشد اما آن یکی چشمش را هم با چادرنماز سفیدش چنان از من بدبخت پنهان کرده بود و رو گرفته بود که نتوانستم یک دل سیر رنگ میشی چشمهایی را ببینم که با غلامرضا از یک ژن و یک قبیله و یک رنگ بود. هنوز افسوس آن لحظه را دارم که دیدم پوتین و چتر و تخت و چمدون سفری و بقیه خرت و پرتهای داداش غلامرضایش افتاده توی تراس جلوی آفتاب و باران و رسما دارد از دست میرود که سمسار خوش اقبالی پیدا شود و آنها را به یک قران دوزار بخرد اما هر چی بهخود جرأت دادم، نشد که یکدانهاش را کف بروم و با خود به یادگار ببرم. حتی مرغ و خروسهایی که جان عمه نرگس به جان شون بسته بود.
هنوز که اینجا و آنجا آدمهایی جلویم را میگیرند و در نهایت حیرانی میپرسند آیا تختی خودکشی کرد؟ تنها کاری که از دستم برمیآید این است که فرار کنم. قبلش سعی میکنم خودم را بزنم به دینبلو. سعی میکنم چشمهای مورب و قزاقی غلامرضای خسته جان را به یاد آورم که لبریز از قصههای حماسی و تعزیه بود. سعی میکنم خاطرات «حسینِ آقاموتور» را تعریف کنم که پارسال پیرارسال وقتی رفتم خانهاش، چیزهایی گفت که کتلت شدم و دیدم جز اشکی بیحاصل و کوچه گردیهای ناقص شبانه، کاری که از دستم برنمیآید.
اینجور وقتها که کنهها دورهام کردهاند، سعی میکنم داستان حسین ملا(قاسمی) را تعریف کنم که تختی نگذاشته بود توی تولیدو، گرامافون بخرد و او تا آخر عمرش عقده گرام داشت. شب آخر که تختی و ملا مهمون منزل آن کارگر ایرانی استیکفروشی بودند، او هرچی دلار نقدی تو جیب ملا بود گرفته بود گذاشته بود زیر فرش میزبان که تازه بچهدار شده بود و آهی تو بساط نداشت. الان هم من تا صبح میتوانم برایت از این قصهها تعریف کنم اما تعریف واقعی اسطوره را باید از میرچا الیاده بپرسی.
دیگر راستش 17دیها را دوست ندارم. مخصوصا از دست آدمهای وقیحی که در همین یک روز، سر تختی را به سر شیر تشبیه میکنند و شعارهای شترگاوپلنگ میدهند و تازه وضع اخلاقی حاکم بر ورزش ما این فجایع فرهنگی است که میبینید. الان دیگر به این نتیجه رسیدهام که باید خودم بکوچم آن دنیا و دَم خود غلامرضا را ببینم و بگویم آقاجون در این دنیا میلیونها آدم دلداده شما هستند اما دونفر را میشناسم که مشمول الذمه شان هستی. یکی شهلاخانم که بعد از مرگش سیبل رفقای گوش شکسته شما شد که دوست نداشتند سر به تن او باشد و حتی یکیشان میخواست با چاقو شرحه شرحهاش کند و این خاتون بزرگ صبوریهایی کرد که از سنگ خارا برنمیآید.
او حتی وقتی که داداش مهردادش در آمریکا هر چی التماسش کرد که خواهرش را برای همیشه بکشاند ینگه دنیا تا از دست رفقای جاهل شما خلاص شود که او را قاتل جهان پهلوان مقتول میدانستند، نرفت که نرفت و حرفهایی را در سینهاش برد که برای متلاشی کردن کوهها بس بود. دیگری هم البت مالک هتل آتلانتیک است که رفیق فابریکتان بود و یک روز برگشت با گلگی تمام گفت که تختی اگر رفیق بود چرا باید خودش را در هتل من از بین میبرد؟ هتل من بدبخت که یک عمر، وقتی گذر تظاهراتچیها از سمت اینجا میافتاد راهشان را کج میکردند و فحش بارانم میکردند که تختی را تو کشتی، تو کشتی.
اقلکم یک خبری بده آقاجان که وقتی شهلا خانوم در سفر آخرتش، آمد پیشت، چی شد؟ خیلی مشتاقم بدانم آقاجان.