قدمهایی که به سفر عادت دارند
همراه با ایرج میلانی طبیعت گرد و مستندساز
افسانه خلیلی:
طبیعتگردی، ماجراجویی، مکاشفه و خطر باعث شده که زندگی از نوعی دیگر را تجربه کند. ایرج میلانی، متولد سال1342 میلان تبریز، کارشناس، مستندساز و طبیعتگرد ایرانیاست که لیسانس کارگردانی فیلم و فوقلیسانس هنر (از دانشگاه تهران) دارد اما به دلیل سفرهای پیوستهاش به سراسر ایران، به او لقب «مارکوپولوی ایران» دادهاند. او که از سال1381 مستندهای طبیعتگردیاش بارها از تلویزیون پخش شده است، مهرماه1392 در همایش هماندیشی تورگردانان و راهنمایان تور همدان، به عنوان نخستین چهره ماندگار گردشگری ایران معرفی شد؛ هماکنون هم به واسطه سفرهایش، اجرای برنامه «سرزمین ما» (کاری از گروه دانش و اقتصاد شبکه یک) را بر عهده دارد. صبح یک روز پاییزی در دفتر کارش در خیابان ستارخان مهمانش شدیم تا به مکاشفه شخصیت و سبک زندگی او بپردازیم.
آقای میلانی! به شما لقب مارکوپولوی ایران را دادهاند؛ تاکنون به چند سفر رفتهاید؟
درست نمیدانم اولین بار چه کسی هوس کرده که به من بگوید مارکوپولو اما این اطلاق، نشاندهنده کممطالعهبودن عامه جامعه است. در تاریخ ما سفرکردههای دنیادیده بسیاری وجود دارند و اگر قرار بود به من لقبی بدهند که مثلا خلاصهای از شخصیتم را بیان کند، به نظرم بهتر بود یکی از شخصیتهای تاریخ ایران را پیدا میکردند؛ اما متأسفانه کممطالعهبودن، یادآوری آن شخصیتها را سخت میکند؛ لذا اسمی دمدستتر مانند مارکوپولو بهخاطر آورده میشود؛ البته مارکوپولو هم شخصیت ارزشمندی است ولی خب اگر ما بیشتر، خودمان را بشناسیم و چیزهای جالبی پیدا کنیم، بهتراست. بگذریم...
در پاسخ به اینکه میپرسید به چند سفر رفتهام، باید بگویم که جماعتی، از کسب رتبه، آن هم رتبه عددی قابل فهم، خیلی ارضا میشوند؛ مثلا اینکه بگویند من در فلان سفر 60هزار کیلومتر رانندگی کردهام یا 3هزار بار سفر رفتهام. شاید عددها برای کسانی، متداول و معیار باشد؛ مثلا خلبانها میگویند این تعداد ساعت پرواز انجام دادهام اما اینکه من برای ابراز توانمندیام، به تعداد سفرهایم متوسل شوم، برایم جذاب نیست؛ یعنی آن را هنری حساب نمیکنم.
از چه زمانی سفرهایتان شروع شد؟
باید مرور کنم. تصویر خیلی گنگی در ذهنم هست؛ وقتی که 5-4ساله بودم، از خانهمان در روستای میلان تبریز راه میافتادم و به سمت رودخانه روستا میرفتم. آنجا با شنها و ماسههای سفتشده، خانه میساختم. از اینکه چیزی درست کنم حس خوبی داشتم. دقیقا یادم هست به خاطر اینکه همیشه در رودخانه روستا وول میخوردم بین اقوام، مشهور شده بودم. شاید همان سفر بین خانه تا رودخانه روستا برایم یک سفر بزرگ بود. اگر الان بروید و نگاه کنید میبینید فاصله خانه تا رودخانه 2کیلومتر بیشتر نیست منتها برای یک کودک، جالب بود. اما قطعا از این سفر جالبتر، درستکردن آن خانههای شنی بود. شاید سفرهای فعلی من هم چیزی شبیه همان مسیر و هدف را داشته باشند.
بعدها چه شد؟
آنچه بیشتر یادم مانده، نخستین جمعه مهرماهیاست که کلاس پنجم ابتدایی بودم. 2تا از برادرانم درحالیکه روزه هم بودند هوس کرده بودند بروند کوههای شمالی شهر کرج. آنزمان ما از تبریز به کرج مهاجرت کرده بودیم. صحبت از سال1354 است. از حدود مسجد گوهردشت کرج که آخر آبادیها بود پیادهروی خود را شروع کردیم، از کوههای عظیمیه گذشتیم و بعدازظهر به جاده چالوس رسیدیم. الان که فکر میکنم، میبینم برنامه سنگین یکروزه بوده است! هنوز هر بار که از جاده چالوس میگذرم حتما سری میگردانم تا یک بار دیگرمحل فرود 40سال قبلمان از کوهستان را ببینم.
سفر چه حسی به شما میدهد که به آن علاقهمند هستید؟
از این نظر، فرد کمیابی نیستم؛ تقریبا از هر10نفر، 6نفر همان حس عالی و متفاوتی را از سفر دارند که من هم دارم. توصیف اینکه این حس چیست هم کار سختی نیست؛ چون فقط باید برای آن 40درصدی که اهل سفر نیستند توصیفش کرد؛ بقیه خودشان میدانند چه حسی در سفر به دست میآید. یک بار جایی خواندم که سفر به 3دلیل انجام میشود: 1ـ ماجراجویی 2ـ استراحت و تفریح 3ـ دیدن، دانستن و آموختن.
عموما بیشتر سفرها ترکیبی از این 3مورد است. بیشتر سفرهای من با علاقه به آموختن و کنجکاوی نسبت به دیدن و شناختن، آغاز میشود اما قطعا رگههای خفیفی از ماجراجویی هم هست. ولی اگر برای استراحت و تفریح جایی برویم، اصلا به من خوش نمیگذرد.
خانواده هم در این سفرها با شما همراه هستند؟
نه! نمیتوانند. آنها به سبک سفرهایم علاقهای ندارند. سبک سفرهای من خیلی خشن و بدون امکانات است و برای دیگران یک کم نگرانی ایجاد میکند. یک کولهپشتی برمیدارم و میروم؛ هر جوری و هر جا شد. نوروز سال گذشته ماشین داشتم، وقت و پول هم داشتم؛ ماشینم را گوشه میدان آزادی پارک کردم و 10روز با اتوبوس و تاکسی به سفر رفتم. البته نقشهای در ذهنم داشتم. نرسیده به یزد، از اتوبوس پیاده شدم و از جادههای فرعی تا بوشهر رفتم. از فرعیها رفتم به توراندخت، اقلید، یاسوج و... . برایم بسیار جذاب بود و لذت بردم.
نقشه زندگیتان را چگونه طراحی کردهاید؟
یکسری علایق فردی وجود دارد که باید با برنامهریزی به آنها رسید؛ چون هر لحظه امکان دارد که مرگ انسان فرابرسد. موکولکردن علایق به آینده، یکجور مغبونشدن است؛ چون ممکن است به آینده نرسی! در نتیجه من ترجیح میدهم کاری کنم که اگر به هدف و انتها هم نرسیدم، حداقل مسیر رفتنم برایم لذتبخش باشد. برای معاش، گزارشهای تلویزیونی میگیرم که پولش خیلی هم برایم مطرح نیست و بیشتر، از آن لذت میبرم. اتفاقا خانواده به من میگویند که چرا دنبال پول نمیروی؟ میگویم نمیتوانم؛ چون ذهنم دنبال پول نیست. همه آن کارهایی را که دیگران در پی یافتن پول انجام میدهند قطعا من هم میتوانم انجام دهم ولی دنبال آن نیستم. انسان معمولا دنبال چیزی میرود که ذهنش آن را دنبال میکند.
اگر طبیعتگرد نمیشدید چه شغلی را انتخاب میکردید؟
احتمالا کامپیوتریست میشدم. شاید قاطیشدن با تعدادی از کوهنوردان باعث شده باشد که من سفرهای بسیار بروم و به همین دلیل پایم به تلویزیون باز شود و به این کار کشیده شوم. شاید اگر با آن گروه کوهنوردی آشنا نمیشدم مغازهداری بودم که کامپیوتر درست میکردم و هیچوقت این همه سفر را تجربه نمیکردم. آشنایی با آنها مسیر زندگیام را در این خط قرار داد و من هم خیلی لذت میبرم.
از چه چیزی لذت میبرید؟
از مکاشفه علمی، تحقیقات و دانش لذت میبرم؛ هر جا میروم دنبال همین هستم.
چگونه با تغییر عادات زندگی کنار میآیید؟
این بههمخوردن، لذتبخش است و البته ـ برعکس ـ برای جماعتی ممکن است نگرانکننده و اضطرابزا باشد؛ شاید به این دلیل که تمرین کردهام و میدانم مشکلی پیش نمیآید؛ مثلا اینکه یک عصر پاییزی تصمیم بگیرم به جنوب بروم و تکهتکه مسیر را با اتوبوس و کامیون و... طی کنم اصلا برایم نگرانکننده نیست؛ چون اگر مثلا در مسیر، ماشین پیدا نکنم، یک کیسهخواب میاندازم کنار مسجد و میخوابم؛ کاری که عملا بارها انجام دادهام. در همان سفر یزد، بین راه بودم که کمکم غروب شد. اول دیدم جایی برای خواب نیست اما بعد متوجه کلبهای در گوشه یک باغ شدم. حدس زدم میشود رفت در آن کلبه خوابید. صاحبش را پیدا کردم و در را باز کرد. در آن کلبه چیزی جز یک موکت نبود. شب هم بهشدت سرد شد ولی لذتبخش بود. در مورد غذا هم باید بگویم چون اکثر ما دچار کمفعالیتی و پرخوری هستیم، رخداد بینظمی در غذا، اصلا مهم نیست؛ اتفاقا خوشحال میشوم که 4-3روز بیغذا بمانم و مجبور به لاغرشدن شوم!
قبل از سفر، مطالعه دقیق نمیکنید؟
گاهی شما برای یک سفر، بروشور را باز میکنید و فهرست دیدنیهایی که در آن منطقه وجود دارد را شفاف نگاه میکنید و درباره هر کدام، یک پاراگراف میخوانید؛ این مفید است چون بدون این، ممکن است شما از 10سوژه 3تا را ببینید و 7تای دیگر را از دست بدهید ولی اینکه بنشینید و یک فیلم کامل درباره منطقهای ناشناخته و جدید ببینید و بعد بروید آنجا را بگردید، تردید دارم روش خوبی باشد؛ چون حس میکنم شیفتگی آدم را در مواجهه با پدیده جدید از بین میبرد. مثلا قرار است آبشاری را ببینید! وقتی همهچیز آن آبشار را در فیلم دیده باشید، لطفی ندارد اما اگر قبلا ندیده باشید، این سفر در شما هیجان و شیفتگی احساسی هم ایجاد میکند. اما مطالعه بعد از شیفتگی ـ چه در محل و چه بعد از سفر ـ بسیار عالیاست.
در سفرهایتان از امکانات مجازی استفاده میکنید؟
خیلی زیاد! من کامپیوتریستم؛ شدیدا تکنوکراتم! سالهای سال وقتم جلوی کامپیوتر گذشته است.
شبکههای اجتماعی چطور؟
به شبکههای اجتماعی، کجدارومریز وارد میشوم. برخی را دیر قاطی شدم و زود هم رها کردم. هنوز بلاتکلیفم؛ مثل اینستاگرام، توییتر و فیسبوک.
تلگرام را بیشتر رسانه تبادل اطلاعات آنی میدانم؛ در صورتی که در شبکههای اجتماعی دیگر، اطلاعات ثبت میشوند و به هم ربط پیدا میکنند و دیگران میتوانند بهرهبرداری کنند. توییتر را خیلی ارزشمند میدانم. آنجا باید اندیشه را درج کرد. در اینستاگرام حس میکنم تصاویر خاصی را باید چید؛ علاقهمند نیستم که عکسهای شیک و عکاسیشده را درج کنم و هنر عکاسیام را نشان بدهم؛ من از چیز دیگری لذت میبرم.
در سفرهایتان از کدامیک از این ابزارها بیشتر استفاده میکنید؟
اینکه کسی حین سفر، مرتب پیامهای توییتری یا فیسبوکی بگذارد یا حتی یک کانال تلگرامی ایجاد کند و مطالبش را قرار دهد کار جالبیاست؛ این کار را خیلیها انجام میدهند؛ اما من بعد از اینکه مدتی این روش را پیگیری کردم، به تردید افتادم که اصلا چرا باید این کار را ادامه بدهم!؟ چون احساس کردم اینکه بخواهم وقت و انرژیام را صرف نقد و تصحیح دیگران کنم، تمرکز و آسایش ذهنیام را میگیرد و فکر کردم تلاش برای ارائه اینها در قالب یک کتاب، احتمالا بهتر خواهد بود.
شما در سفرهایتان سعی میکنید ابزار تصویربرداری و ضبط صدا و تجهیزات دیگر را به صورت پرتابل با خودتان حمل کنید و از کسی کمک نگیرید؛ این سبک شماست؟
البته این به سبک کار بستگی دارد و سبک کاری من این است که «ببین چه اتفاق عجیبی شده! چه صحبت جالبی داشتهام با همین راننده تاکسی که داشت مرا به مقصد میرساند؛ این صحبتها را بذار حفظ کنم...».
سالهای سال من لحظههای جاری سفرهایم را ضبط کردم. البته مطمئن نیستم ارزشمند باشند. فیلمسازهای حرفهای، کمتر چنین شیوهای را اتخاذ میکنند.
شاید این واقعیتر باشد؟
بله. به نظرم اینگونه کارکردن احساسی ارزشمند و گرانبها ایجاد میکند به نام «باورپذیربودن». البته تلاش برای ایجاد این احساس دقیقا به شیوه کار افراد شلخته و بدون تخصص فنی و ناوارد شباهت دارد؛ برای همین تا وقتی که ذهنیت خودتان را ثابت نکردهاید بیشتر، یک آدم غیرمتخصص و شلخته و بیهنر دیده میشوید تا کسی با سبک کاری متفاوت. حالا عجیب اینکه من با این شلختگی هنری، بیشتر در ذهن مردم جامعه نفوذ کردهام تا دیگران که فقط فیلمهای خوب میسازند!
شاید بیننده با لحظههای شما شریک میشود؟
سعی کردهام از ساختگیبودن صحنهها پرهیز داشته باشم و باورپذیری ایجاد کنم. یکی از تئوریهای مستندسازی هم بر همین اساس بنا شده است؛ یعنی پلان بلند گرفته میشود؛ مثلا دوربین را میگذارند تا آن شخص، زمینش را شخم بزند و خسته شود. اصلا کات نمیزنند که حالا بیلش را ببینید، حالا عرقریختنش را ببینید، حالا آسمان را ببینید. دربرداشت بلند، همینجوری بدونمقدمهگرفتن، در ببینده باور ایجاد میکند اما اگر کات بزنید، بیننده حس میکند که اجزا را با ذهنیت و فکر خود چیدهاید و تا به چینش شما اعتماد نکند آنها را باور نمیکند؛ این اعتماد خیلی سخت رخ میدهد.
بهترین سفری که در ذهنتان مانده، کدام سفر است؟
بهترین سفر به خلقیات آدم بستگی دارد، نه الزاما به مکانش. سالها پیش برای نخستین بار بعد از پیادهروی طولانی در راه صعبالعبور و خطرناک مرز خوزستان و لرستان، ناگهان به یک آبشار بسیار زیبا و عظیم رسیدیم که 30متر ارتفاع داشت. هوا گرم بود و آب، زلال زلال. در پایین آبشار حوضچههای متعددی وجود داشت که عمق مناسبی داشتند؛ نه در رودخانه اسیر میشدیم و نه کمعمق بود؛ پس تصمیم گرفتیم آبتنی کنیم. خب، من از این سفر خیلی لذت بردم اما تصور کنید همان آبشار را زمانی بروید که فصل و ساعتش نامناسب باشد یا شما دلخوری و گرفتاری ذهنی داشته باشید یا حتی بهسادگی، کسر خواب داشته باشید؛ دیگر آن آبشار در فهرست عالیترین سفرهای شما قرار نمیگیرد. درحالیکه مکان همان است، یا رفتار شما عوض شده یا شرایط فیزیکی محل تغییر کرده است.
اگر کنجکاوی و تحقیق را علاقه شما بدانیم، چه چیزی دغدغه شما محسوب میشود؟
یافتن فرمولهایی که ما با آن زندگی میکنیم؛ مثلا یافتن این فرمول که در چه شرایطی سفر برایمان لذتبخش میشود!
مغز، بدن و جامعه خواستههایی دارند و ما به فرمان مجموعهای از این خواستهها به سفر میرویم.
مثلا اگر جامعه مرا هل نمیداد هیچوقت اینهمه سفر نمیرفتم.
قضیه اینگونه رخ داد که من برای تلویزیون 4تا گزارش تهیه کردم. مردم گفتند خوب بود و من دوباره سفر رفتم. همیشه کشف فرمولهایی که جامعه و افراد بر اساس آنها زندگی میکنند برایم جالب بوده است.
شیوه و برنامه زندگیام را فرمولنویسی میکنم؛ مثلا اینکه کارهای مهم من کدام است؟ کارهایی که از آنها پول درمیآورم کدام است؟ کارهایی که به آنها علاقه دارم و آنهایی که وقت زیاد میبرند کدامند؟ اما باید اعتراف کنم که هنوز فرمول جامع یا شاهکلید را نیافتهام. فقط فرمولهای کوچک را تجربه کرده و یافتهام.
سفری هست که آرزویش را داشته باشید اما تا به حال نرفته باشید؟
بله. همیشه سفر در طول و عرض چین برایم جذاب بوده؛ یعنی دوست داشتهام آسیا را دور بزنم؛ از کویرهای غربی چین بروم تا شرق و سپس تا استوا؛ قطعا خیلی چیزها خواهم دید و اقلیمهای بسیار متنوعی را شاهد خواهم بود. همیشه علاقهمند به این سفر بودهام ولی به دلیل تنبلی یا کارهایی که پیش آمده، نشده است. چنین علاقهای را در مورد روسیه هم داشتهام و تا حدی اجرا کردهام. در روسیه جاهای اصلی را دیدهام؛ حتی تصمیم گرفتم سوار قطار سیبری شوم منتها یک ساعت قبل از حرکت قطار، متوجه شدم که همه پولم را برای بلیت هزینه کردهام و پولی برای برگشت ندارم. بلیت را در دقایق آخر پس دادم و به جای سیبری، به غرب روسیه رفتم؛ از سوچی شروع کردم و تمام سواحل دریای سیاه را با کولهپشتی گشتم. از کریمه گرفته تا خانه چخوف رفتم و... جالب بود.
هیمالیا و آمریکای جنوبی را هم دوست دارم اما در بعضی از سفرها، بیاعتباری ویزا و بدگمانبودن به پاسپورتمان، مهمترین مشکل است. من تا مرز برونئی رفتم و به گمرک رسیدم اما به پاسپورتم نگاه کردند و راهم ندادند؛ خیلی حس بدیاست!
با کدام پدیده موجود در طبیعت احساس نزدیکی میکنید؟
وقتی در طبیعت بارندگی رخ میدهد شرایط، عوض و جالب میشود. من از بارش برف و باران خیلی لذت میبرم؛ بهخصوص در کوه. هر چه در کوه باشد را دوست دارم.
زندگی امروز، مردم را بیشتر درگیر تکنولوژی کرده تا طبیعت؛ اگر شعار ندهیم مهمترین راهکار حفظ ارتباط ما با طبیعت در شرایط امروز چیست؟
برای عادتکردن به طبیعتگردی، بد نیست که پایی (همراهی) داشته باشید. خیلیها تنهابرو نیستند؛ ترجیح میدهند پا داشته باشند، دوست داشته باشند و حرف بزنند. خب اگر تعداد زیادی از مردم جامعه اینتیپی هستند، برای اینکه با طبیعت آشتی کنند، همراه پیدا کنند؛ مقدار زیادی از مشکلات حل میشود. میتوانند برنامههای جدید بگذارند، مسیرها را بروند. مطالعهشان بیشتر میشود و لذت میبرند.
آن همراه را چطور پیدا کنند؟
یک بار خودشان را به گروههایی که اینکاره هستند تحمیل کنند؛ مثل گروههای کوهنوردی و تورهای طبیعتگردی؛ بعد در این گروهها برای خودشان یار پیدا کنند. آن گروهها دائمی نیستند؛ عوض میشوند، تعطیل میشوند و اهداف خاصی دارند که ممکن است با سلیقه شخص، جور نباشد؛ پس افراد نباید به این دلایل روی آنها حساب باز کنند بلکه میتوانند از آن گروهها استفاده کنند تا بتوانند 5 ـ4همراه خوب منطبق با اخلاق خودشان پیداکنند. با یافتن چند دوست همسو، یک گروه کوچک پایدار تشکیل میشود که به مدد آن میتوان زیاد سفر کرد.
در سفرهایتان وقتی وارد شهری میشوید چه چیز برایتان مهم است؟
وقتی وارد شهری میشوم که قبلا ندیدهام، عناصری که خواسته و ناخواسته توجهم را جلب میکند عناصر گویای ثروت یا فقر اهالی شهر است. برخی تصاویر بهسرعت گویای این وضع اقتصادی هستند. پلاستیکفروشیهای متعدد، تعویضروغنیها و اگزوزسازیهای فقیرانهای که فقط یک چال و 4تا اگزوز آویخته بر دیوار دارند، موکتفروشیهایی که فرش ماشینی هم میفروشند و بهویژه نانواییهای متعدد که همیشه چند نفری در صف آنها ایستادهاند، عواملی هستند که فقر را به ذهن متبادر میکنند.
برعکس در شهرهای ثروتمندتر، فروشگاههای پروتئینی، بنگاههای ماشینهای لوکس، ساختمانهای بزرگ و زنجیرهای و مغازههایی نسبتا شلوغ که لابهلای آنها قنادی و میوهفروشی وسیع هم هست، میبینید.
شهرهایی هم که در میان روستاهای متعدد ـ بهویژه در دشتهای باز و دور از مرکز استانها ـ قرار دارند چون محل توزیع کالاهای روستاهای مجاور هستند، چهره متفاوتی دارند. ویژگی و مشخصه این شهرها مغازههای ابزارفروشیاست که اگر از شیر مرغ تا جان آدمیزاد نداشته باشند حتما از شیر بشکه نفت تا جامدادی باربی برای دختران روستایی را دارند. البته من کنجکاو چهره سنتی شهرها هستم و به این کنجکاوی با سرککشیدن به کوچهها حین گذر، پاسخ میدهم. اینها چیزهاییاست که من میبینم و از این دیدن آنها ناگزیرم و میدانم که دیگران هم همین چیزها را میبینند اما متعجبم که از یک تصویر واحد، چقدر تفاسیر متفاوت میتوانیم استخراج کنیم.
در شهرها چه چیزی را دوست دارید؟
باید بگویم متأسفانه چیزی که اصلا دوست ندارم اما فراوانتر از همهچیز است و در همهجا به چشم میخورد، «چهره مشابه و قابل پیشبینی» است.
شما اگر از هستههای سنتی شهرهای بزرگ کمی دور شوید بقیه شهرها و کوچهها و محلهها در اغلب ایران دقیقا مشابه هم هستند. البته اگر واقعبین باشیم بالاخره چهره شهرها هر قدر هم که مشابه هم باشند، حداقل از 3نوع مختلف هستند؛ یعنی ما 3گونه شهر را حتما داریم؛ گونه اول، شهرهای شمال کشورمان هستند (البته نه آنها که در کنار خط ساحلی حین گذر میبینیم بلکه چهرهای که در ورود به داخل محلهها میتوان دید)، گونه دوم، شهرهای میانه کشورمان که تقریبا 80درصد شهرهای ایران چنین هستند.
گونه سوم که کمتر هستند شهرهای کوهستانی لابهلای البرز و زاگرساند. اگر هم دقت کنید میبینید که اقلیم یا توپوگرافی باعث این تفاوت شده، نه سبک زندگی. البته من از آن دسته آدمهایی نیستم که برای این همرنگشدن افسوس بخورم و آرزوی تنوع (از سر شکمسیری) داشته باشم. تنوعداشتن، اول پول (برای بزکدوزک یا مصالح متفاوت که حتما گرانتر هم هستند) میخواهد، دوم برنامهریزی درازمدت برای اجراییشدن و سوم، آزمونپسدادن مصالح و از همه مهمتر، ایده و فکر. این آخری حداقل در شهرها و کشورهایی که دستخوش تلاطم اقتصادی و اجتماعی هستند، دیده نمیشود.