دکتر فاطمه حسنی : نمیدانم شرحم از وقایع تا چه حد به یک تحلیل متقن سیاسی نزدیک است اما هرچه میگذرد کمتر میتوانم از وجه زنانه / مادرانهام فاصله بگیرم تا ماجرا را بفهمم. به آن بچههای امروز که فکر میکنم برایم بسیار آشنا میشوند. همین دختر و پسرهای معمولی دور و بر توی کوچه و خیابان. کامنترهای مشهور اینستاگرم، دهه هفتادیهای طفلکی. وقتی به دنیا آمدند که سیاستهای جمعیتی کشور فرزند کمتر را مساوی زندگی بهتر میخواند. خیلیهایشان اگر فرزند اول و دوم نبودند از همان اول در نمایشهای عروسکی آموزش بهداشت «زیادی» بودند. اضافی و مانع خوشبختی خانواده مطلوب ایرانی. به بعضیهایشان حتی بیمه تعلق نمیگرفت. فکرش را بکنید همینقدر رانده و نادیده گرفته شده. آن خوشاقبالترهایی که فرزندان خانوادههای تازه پاگرفته سالهای بعد جنگ بودند هم سرنوشت بهتری نداشتند. پدر و مادرهایشان،پس از رنج جنگ باید عقبماندگیشان را جبران میکردند و میدویدند تا سهم بیشتری از زندگی بگیرند.
کسی برای دهه هفتادیها وقت نداشت و آنها هم یادگرفتند به دیگران کاری نداشته باشند. سرشان توی کار خودشان بود. هر وقت هم دور و بر را نگاه میکردند آدمبزرگهای پرادعایی را میدیدند که خودشان را ضمیمه انقلاب و جنگ و اصلاحات کرده بودند. فاتحان قله قاف. آنها هم طفیلی این تاریخ درخشان بودند؛ انگار، اسمشان شده بود دهه هفتادیهای بیقید، بیمسئولیت، پوچ، پرتوقع و سطحی که هیچ کار مهمی در زندگیشان نمیکنند. دهه هفتادیها قد کشیدند بیآنکه کسی حواسش باشد، برای خودشان کسی شدند، زبان خودشان را ساختند، ارزشها، باورها، هنجارها و قواعد خودشان را بر زندگیشان نشاندند تا مثل همه نسلهای پیشین هویتی مستقل برای خودشان دست و پا کنند. خوب اگر دقت کنیم تلاششان برای دیده شدن را به یاد میآوریم. وقتی برای مرگ خوانندهای که نمیشناختیماش در شهرهای کوچک و بزرگ شمع روشن میکردند و دستهجمعی آوازهایش را میخواندند داشتند خودشان را برایمان روایت میکردند. مرگ را بهانه کرده بودند تا از میل بیمثالشان به زندگی بگویند. اما ما بلد نبودیم ارتباط معناداری میان زیست جهان آکنده از «فردیت و حق زندگی» آنها با خودمان برقرار کنیم. مایی که هویتمان به «جمع» و تشکل و جریان بود و «زیستن بهخاطر دیگری» ارزش بنیادین حیاتمان.
حالا این روزها انگار عدهایشان در خیابان به جستوجوی خود آمدهاند. در طلب زندگی به سبک اعتراضهای دهههای پیشین. در مقابلشان اما ساختار جوانی ایستاده که 40سال هم ندارد. کم تجربهاست و بیصبر. در میدان سیاست و قدرت، 40سال یعنی هزار قصه ناشنیده و تجربه ناکرده و راه نرفته. یعنی خلق و خویی متغیر، سری پرسودا و گوشی ناشنوا به هشدارها. 40 سال یعنی همین ماجرای پیش رو. زندگی ملتهب نوجوانی سرکش، پرآرزو اما ناامید از فردای مبهم. مدام در هوای پنجه انداختن به جهان که جور بهتری بلد نیست از خودش مراقبت کند. همین است که میگویم این سرای بیسامان، مادر میخواهد، سیاست مادرانه میخواهد تا با او از «اعتماد و امید» بگوید.
بیسرزنش و همدلانه، توانمندیاش، اندوختههایش، آنچه این سالها به سعی و خطا ساخته را ببیند، به رسمیت بشناسد و یاریاش کند تا بهتر شود. با او از فردا بگوید مثل همه مادرهایی که به یاد بچههای ناامید و بیحوصلهشان میآورند هنوز فرصت هست، دنیا به آخر نرسیده و لازم نیست برای اثبات خودشان زمین و زمان را در هم بکوبند و پلها را خراب کنند تا خودشان را به رخ دنیا بکشند. طفل سرگردان سیاست را مادری باید تا به لحن مادرانه با او سخن بگوید مگر بشنود، قرار بگیرد، بگذارد «امید» زخمهایش را شفا دهد و به صبر اصلاحطلبانه فردای روشنترش را بسازد.