مسعود میر
ای خاک بر سر این ایام که حتی خزانش را هم باید حسرت بکشیم. مگر چه میخواهیم ما جز همان باد سرد که بزند به احوال لعنتیمان و کمی مهربانی آسمان که پایه باشد و با خودش تکرار کند که باید ببارد؟ مگر از برگ زرد و عشق نارنجی و داغ خاطره بیقیمتتر هم بوده که حالا همینها هم برایمان طاقچهبالا گذاشتهاند؟ فکرش را بکنید که برای تجربه دوباره یک پلان عاشقانه در همین شهر خودمان، هم باید التماس درختهایی را بکنیم که از نیمه تابستان رنگ رخشان زرد شده و دیگر برگی برای هدیه به پیادهرو ندارند و هم منت آسمانی را بکشیم که بارانش را به بهای اشک چشم ما هم ارزانی نمیکند به سرمان؛ حالا بماند که همیشه برگ و باران بود و یار بیوفا یکتنه جور غریبی گس این فصل را به جان میخرید.
حالا اصلا همدستی یار و آوار در بغضآلودکردن خاطرات پاییز به کنار، با نشانهها چه کنیم که سر شاخه بیچارگی تکید؟ دلمان را خوش میکردیم به نارنجیها و نارنگیها که باورمان شود فصلی که تاجگذاری غم در دل ما را میزبانی میکرد پادشاه فصلها بوده اما حالا چی؟ حالا که حکایت ما حکایت درخت خرمالویی است که تمام محصولش روی درخت حسرت مانده و چیده نشده است! من و ما عاشق پاییز بودیم و هنوز هم میخواهیم بر همین قرار بمانیم اما لامروت شده این فصل و آدمهایش. متولد ماه مهر حتی یک بار هم نگفت دلت به چند؟ و رفیق آبانی خودش را با همان یک عکس رنگورورفته از ما دریغ کرد و حالا خودمان ماندهایم که از آذر، بدترین خاطرهاش برایمان مانده: یک پله نزدیکترشدنمان به مرگ. خب عاشقی با این احوالات، دستکمی از حبس ندارد پاییزجان!
چه کسی باورش میشد روزی برسد که برای تزریق زردابه پاییز به رگهای شهر، آرزو به دل بمانیم؟ پاییزجان ما قول میدهیم امسال هم عاشقت بمانیم و تلاش کنیم سلطنت تو به قاعده سالهای بد، استوار بماند اما حالا که تنهایی یار غار ماست تو به داد برس. بارانت کو؟ برگت کو؟ پاییزت کو پاییزجان؟...
بیبرگ، بیباران، بیتو
پاییزت کو پاییزجان؟
در همینه زمینه :