چرا فیلم «استیو جابز» یکی از بهترین آثار زندگینامه ایهزاره سوم است؟
نابغه عوضی
سعید مروتی
اواخر فیلم جایی که استیو جابز به دخترش لیز میگوید آدم بدی بوده، به نکتهای اعتراف میکند که ما در همان دقایق اولیه به آن پی برده بودیم. اینکه استیو جابز در عین نابغه بودن با تعریف آدم خوب خیلی فاصله داشته؛ یک عوضی باهوش و آدم موفقی که در زندگی شخصیاش شکستهای فراوانی خورده، زخمهای عمیقی را متحمل شده و به خانواده، دوستان و همکارانش لطمه زده است. دنی بویل با کارگردانی دقیق و هوشمندانهاش، لحن مناسب فیلمنامه فوقالعاده پرنکته، پر جزئیات و جسورانه آرن سورکین را یافته و از استیو جابز چیزی میان قهرمان و ضدقهرمان ساخته است. نابغهای که برای بهدست آوردن، مدام در حال ازدستدادن بوده. آرن سورکین در روالی خلاف معمول مسیری را طی کرده که در فیلمهای زندگینامهای شاهدش نیستیم. نکته طلاییای که آرن سورکین در فیلمنامه به آن رسیده و جهان اثر را بر مبنای آن خلق کرده، رابطه استیو جابز با دخترش لیز است؛ دختری که جابز حاضر به پذیرش مسئولیت پدربودنش نبود. به این ترتیب فیلمنامه و بهتبع آن فیلم، نقطه تاریک زندگی جابز را هدف قرار داده و همه رخدادها و کاراکترها و کنشها و واکنشهایی که میبینیم روی همین تم استوار شده است؛ مردی که حاضر نیست بپذیرد لیز دختر اوست، پای رفاقتش با وازنیاک هم نمیایستد، به رئیسش هم پشت میکند و حتی با جوانا هافمن که نزدیکترین فرد به اوست هم رفتار مناسبی ندارد. چنین موجودی باید هیولا باشد ولی نیست. در سراسر فیلم ما مدام استیو جابز را در حال انجام مجموعهای از رفتارهای نامناسب میبینیم، در لحظاتی حتی در نبوغش هم تردید میکنیم (طوری که به نظر میرسد که او استاد سوءاستفاده از تواناییهای دیگران است). کل فیلم در 3رونمایی خلاصه میشود. در 1984 از پروژه مکینتاش رونمایی میشود که شکست سنگینی برای اپل به همراه دارد. در 1988 جابز با شرکت نکست از مکعب سیاه رونمایی میکند و در 1998 او بهعنوان مدیرعامل اپل کامپیوترهای آیمک را به ارمغان آورده. در فاصله 1988 تا 1998 مجموعهای از اطلاعات مثل فیلمهای خبری عرضه میشوند تا نشانمان دهند در این 10 سال چه گذشته. فیلم استیو جابز نمونهای مثالزدنی از ارائه انبوه اطلاعات در یک اثر سینمایی است. اطلاعاتی که بسیاری از آنها فقط برای متخصصان کاملا قابل درک است. کاری که فیلمنامهنویس انجام داده، کوشش برای استفاده خلاقانه از این اطلاعات فنی و تکنیکی است. در یکی از پردیالوگترین فیلمهای هزاره سوم، این توانایی آرن سورکین در گفتوگونویسیاست که درام اثر را پیش میبرد. دیالوگهایی که هم بهصورت فشرده اطلاعات به تماشاگر میدهند و هم بار غنایی و ادبی دارند. استیو جابز در سراسر فیلم روابطی پرتنش با اطرافیانش دارد. تا اواخر فیلم تقریبا زیر بار هیچ توصیه مشفقانه و پیشنهادی نمیرود. در سراسر فیلم جابز خود را در محاصره دشمنانش میبیند؛ «من مثل ژولیا سزارم. دوروبرم پر از دشمنه.» در اواخر فیلم داستان تغییر میکند. پذیرش اینکه در مورد جلد مجله تایم در 1984 اشتباه میکرده. دانستن اینکه نپذیرفتن مسئولیت پدری، ریشه در کودکی جابز دارد و او خود فرزند پدر و مادری بوده که حاضر به نگهداریاش نشده بودند و کوشش برای ترمیم رابطه با دخترش با اعتراف به گناه، رفتاری صادقانه از استیو جابز را در ذهن تماشاگر ثبت میکند. در انتهای فیلم، احساس تماشای یک هپیاِند را داریم. جایی که جابز را برای اولینبار روی صحنه میبینیم، در حالی که به سمت دخترش میرود. نابغهای که دوستان و همکارانش در عوضی بودنش تردید ندارند و بارها از همین کلمه در توصیفش استفاده میکنند، در انتهای اثر حسی از همدلی و همراهی را طلب میکند. حس احترامی که جامعه به واسطه نبوغش به او دارد حالا سویهای انسانی و عاطفی به خود میگیرد. فیلم با گزینشی هوشمندانه از 3مقطع زندگی جابز بی آنکه در دام ملال آثار زندگینامهای بیفتد، میتواند تصویری از استیو جابز خلق کند که شاید کامل نباشد ولی در جهان اثری که سورکین خلق کرده و دنی بویل با مهارت فنیاش به تصویر کشیده، دقیق و خودبسنده است.