آکاردئونیست کور
علی فتحی
صبح زود با چشمهای پفکرده و خوابآلود از خانه بیرون زدم. از دکه سر کوچه، روزنامه امروز را خریدم. همینطور که پلههای مترو را یکییکی پایین میرفتم، هزاران نفر مثل خودم را میدیدم. همه کت و شلوار پوشیده بودیم، پالتو به تن داشتیم، کراوات زده بودیم و کلاه به سر داشتیم. تقریبا همه روزنامه در دستمان بود و آن یکی دست را توی جیب میگذاشتیم. سرها پایین بود و هیچکس به هیچکس نگاهی نمیکرد. به شکل احمقانهای هزاران مرد مثل من هرروز صبح به محل کارشان میروند و عصرها به خانه برمیگردند. منظره خستهکنندهای است. هرروز همین است و انتظار بازنشستگی را میکشیم. اگر خیلی خوششانس باشیم، با شکمپر بازنشسته میشویم و انتظار مرگ را میکشیم. شاید. سوار قطار که شدم، در گوشهای نشستم و روزنامه را باز کردم. همان لحظه ناگهان صدایی را شنیدم. صدای آشنایی بود؛ صدایی که دوران نوجوانی مرا پر از شور و هیجان میکرد؛ عشقی که زمانی تمام وجودم را پر از رنگ کردهبود؛ روزگاری که دیگر ندارمش. همه مردمی که میشناسم هم ندارند. مردی که آکاردئون مینواخت نزدیک میشد. میانسال بود. عصایی از آکاردئون قرمزرنگش آویزان بود. جز چند نفر، کسی نگاه مردهاش را به سمت موسیقی نمیانداخت. آن چند نفر هم بیشتر با تعجب و گاهی با خشم به او نگاه میکردند. انگار برایشان عجیب بود. اما او بدون توجه به آدمهای اطرافش آرام حرکت میکرد، مینواخت و میخواند. دنیایش ورای تمام افکار ما بود. چشمهایش آنها را نمیدید. دنیای ما را نمیدید. شاید ما هم باید چشمهایمان کور شود تا ببینیم.
آکاردئونیست کور عکس: واکر اوانز، 1938