سمیرا مصطفینژاد
اشتون اپلوایت- نویسنده و فعال اجتماعی نیویورکی 66ساله- با بالاتررفتن سنش و با یادآوری افسردگی منجر بهخودکشی مادرش، دچار ترس شدید از سالخوردگی شد اما این ترس تنها تا زمانی ادامه پیدا کرد که او نگاهی دقیقتر به معنی واقعی سالخوردگی انداخت
افسردگی در خانواده ما موروثی است. روزی در دوران 30سالگیام به مادرم گفتم که باید دست از گفتن «ای کاش مرده بودم» به من بردارد. او حاضر نبود درمانگری را ملاقات و داروی افسردگی مصرف کند، از اینرو من و او قراری گذاشتیم که بدون اینکه به من بگوید دست بهخودکشی نزند و اگر به من نیاز داشت، به او کمک کنم.
حدود یک دهه بعد، مادرم، زمانی که همسر و فرزندانش در سفر بودند، دارویی که از زمان جنگ جهانی دوم نگه داشته بود را با بستنی قهوه مخلوط کرد و خورد و به زندگیاش پایان داد. افسردگی، بیماری وحشتناکی است و خودکشی میراثی دردناک. من سپاسگزار مادرم هستم که در زمان حیاتش آشکارا درباره خواستهاش صحبت کرد، زیرا من را از عذابوجدان رهانید. من نمیخواهم کاری که او کرد را انجام دهم، چون نمیخواهم مرگم به فرزندانم آسیب بزند، همانطور که مرگ او به من ضربه زد. من میخواهم بیشتر از مادرم عمر کنم و میخواهم بهتر از او زندگی کنم. از اینرو با الهام از یکی از همکاران مسنم به نام ری، برنامهای به نام «من ری نیستم» را آغاز کردم. ری، کسی است که برای 10سال با او در این پروژه کار کردم و اگر کمی چاقتر بود و لباس قرمز میپوشید میتوانست نقش بابانوئل را بازی کند. همیشه از دردهایش ناله میکند و میخواهد دوران بازنشستگیاش را در فلوریدا بگذراند و وقتی فهمیدم من و ری همسن هستیم، وحشت کردم. با خودم فکر کردم اگر همه بفهمند، چه میشود؟ فکر میکنند من هم خیلی پیر هستم. این تفکر نهتنها بیرحمانه نبود، احمقانه هم بود. اما این مختص دورانی بود که پیری برایم به معنی غم و بیماری بود و هربار که این افکار از ذهنم میگذشتند، سریع کانال را عوض میکردم.
در سال 2007حرفی از مادرشوهرم که در آن زمان 84ساله بود شنیدم. او و همسرش کتابفروش بودند. او به من گفت چرا درمورد چیزی که مردم دائم از من میپرسند چیزی نمینویسی، آنها مدام میپرسند: کی قرار است بازنشسته شوی؟ من از این ایده خوشم آمد و شروع به مطالعه و تحقیق درباره طول عمر کردم و با افراد بالای 80سالی که هنوز مشغول بهکار بودند مصاحبه کردم. آنها نایاب نبودند، پیداکردنشان راحت بود و آدمهای فوقالعادهای بودند؛ مثل جمزی دلب که یک رقصنده بود، البته دیگر روی صحنه نمیرفت اما هنوز تدریس میکرد و ناتوانیها و نداشتن تعادلش در زمان تدریس را به گردن داروهای قلبش میانداخت. درباره زندگیاش گفت که من همه زندگیام را رقصیدهام. با خودم فکر کردم، این آدمها بیماریهای مزمن دارند اما یاد میگیرند تا با آن زندگی کنند و راهی برای کنار آمدن با آن پیدا میکنند.
اروین استاین مثال دیگری است. او یک پیانیست بود؛ پیانیستی که روی یک کشتی تفریحی عاشق موسیقی لاتین شد. او کار در رستوران نینو توسکانی در مرکز شهر را بهعنوان یک پیانیست، یک هفته پس از جراحی لگنش آغاز کرد. او میگوید من در دهه نهم زندگیام بهتر از دوران جوانیام پیانو میزنم چون راحتتر ریسک میکنم و با خودم فکر کردم که این آدمها هنوز درحال یادگرفتن هستند.
همچنین با یک طراح صنعتی به نام اریل زایسل مصاحبه کردم که در یک موزه کار میکرد. وقتی با او مصاحبه کردم 100سال سن داشت و بهخاطر بیماری دژنراسیون ماکولا بهطور کامل نابینا و مجبور شده بود کارکردن بدون چشم را یاد بگیرد و من میدیدم که او چطور برای فروشگاه بلومینگدیل اشیای نقره میسازد و از او پرسیدم چطور بدون اینکه ببیند این کار را میکند؛ کاری که خود آن را «خلق اشیاء از هیچ» توصیف میکرد و او پاسخ داد روند خلقکردن که تغییری نکرده است.
این آدمها از اتفاقهایی ناگوار به زندگی بازگشتهبودند، حتی از آسیبهای جدی فیزیکی. من با رواندرمانگری به نام فینیتا انگلیش صحبت کردم که از شغل تدریساش کمابیش بازنشسته شدهبود. او دچار سوختگی بسیار وخیمی شد و در بیمارستان به آکسیکانتن و وایکودین معتاد شد. سپس از بیمارستان به مرکزی منتقل شد تا تحت نظارت و پرستاری به زندگی خود ادامه دهد و به گفته خودش، رفت تا در آنجا بمیرد. 2ماه بعد تلفن اتاقش زنگ خورد. پشت خط، کارگردان آلمانی یک کنفرانس بینالمللی بود که با لهجهای آلمانی و بدون مقدمه به او گفت: شما باید در کنفرانس ما شرکت کنید و توقع دارم شما را درماه ژوئن ببینم و گوشی را قطع کرد. او بهشدت خندید و گفت: شاید بتوانم در کنفرانس شرکت کنم. او بهشدت معتاد شده بود و حتی به دخترش نیز درباره اعتیادش چیزی نگفته بود. اما سرانجام به کنفرانس رفت و پس از آن تدریس را دوباره شروع کرد.
این آدمها با مادرم تفاوت زیادی داشتند. آنها غمگین یا بیمار (افسرده) نبودند. این افراد غیرعادی نبودند، مثل خیلیهای دیگر در خانه زندگی میکردند، از نظر ذهنی سالم و مهمتر از همه از نظر عاطفی انعطافپذیر بودند. حقیقت این است که افراد مسن، نسبت به جوانها و میانسالها از سلامت ذهنی بیشتری بهره میبرند. اینجا بود که همهچیز بهنظرم زیبا آمد و از دیدن تمامی آنها شگفتزده شدم از اینرو وارد مرحله دوم برنامه «من ری نیستم» شدم، بدون اینکه از همسنبودنم با ری وحشت کنم. با خود فکر کردم چطور خیلی از آدمها این حقایق را درباره سالخوردگی نمیدانند؟ طولی نکشید تا بفهمم پاسخ پرسشم «سنگرایی» است؛ تبعیض قائلشدن و پیشداوری براساس سن. این واژه را معنی کردم زیرا خیلی از افراد آن را نمیشناسند و نمیدانند فرهنگی که ما در آن سالخورده میشویم تا چه حد میتواند تجربه سالخوردگی را برای ما خوشایندتر یا ناخوشایندتر کند. اینجاست که فرهنگ ظالم میشود. بسیاری از افراد پیربودن را با مرگ برابر میدانند و بسیاری از علوم که به سالخوردگی میپردازند را دانش ضدسالخوردگی مینامند. اما واقعیت این است که زندگی یعنی سالخوردگی. شاید ترسناک یا پیچیده باشد و واقعا امیدوارم دانشمندان روزی بتوانند نوعی غضروف اختراع کنند که بدون زانودرد بتوانم به راحتی برقصم یا راهی برای طول عمر بیشتر بیابند اما همه میدانیم که این راهکارها نیز برای پولدارهاست. حقیقت این است که در دورهای از زندگی همهچیز شروع به تجزیهشدن میکند، ناتوانی درمان ندارد. من در این دوران میتوانم مانند ری، روزهایم را روی مبلی در فلوریدا سپری کنم، یا میتوانم اورست را فتح کنم یا از هواپیما بیرون بپرم، اما بهدنبال چیزی متعادلتر هستم. راههایی پیدا کردهام که سالخوردگی را برایم راحتتر میکند، مثلا وقتی دیدم پلههای خانه قدیمیام با توان زانوهایم همخوانی ندارند، خانهام را عوض کردم. یا وقتی نمیتوانم کیف و ساکهایم را حمل کنم، از کسی در خیابان کمک میگیرم، این کار هم به من کمک میکند و هم به افرادی که به من کمک میکنند حس خوبی میدهد. امیدوارم تا 90سالگی عمر کنم و بتوانم به سفرهایم ادامه دهم و امیدوارم اگر قرار باشد روزی روی ویلچر بنشینم، کسی باشد که آن را برایم هل بدهد.
چطور بر ترسم از افزایش سن غلبه کردم؟
زندگی یعنی سالخوردگی
در همینه زمینه :