• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 4 مهر 1397
کد مطلب : 31841
+
-

چطور انتظامی را با «روسری آبی» بیشتر شناختیم؟

تجربه یک بلوغ زودرس

تجربه یک بلوغ زودرس

نگار حسینخانی

«رسول رحمانی امروز مرد. اینکه اینجا ایستاده، می‌خواد با نوبر کردانی، دختر غربتی پاپتی بی‌کس و کار، بمونه تا بمیره. خوشبختی، اون چیزی نیست که هر کسی از بیرون ببینه. خوشبختی تو دل آدمه، دل که خوش باشه، خوشبختی!» روی پله‌ها ایستاده و طبق معمول اشک حلقه زده توی چشمانش. همان پدر مغرور و مقتدر و بزرگ‌تر که در عین شکنندگی بارها می‌تواند با ادای کلماتی له‌ات کند. از وقتی چشم باز کردم انگار انتظامی را می‌شناختم. توی مجله فیلم‌هایی که پدر می‌خرید و عشقش به سینما که ما را با گاه‌و‌بی‌گاه‌‌های آن آشنا می‌کرد. عزت از همان ابتدا برایم در سینما شناخته‌شده‌ترین بود. نمی‌دانم از کی آن چشم‌های درشت افتاده را ‌شناختم. فقط می‌دانم کمی عقل‌رس شده بودم که روسری آبی رخشان بنی‌اعتماد را در سینما تماشا کردم. آن چشم‌‌های پر اشک، بالاتر از همه روی پله‌‌ها ایستاده بود و داشت با نطقش بچه‌ها را از گردونه تصمیم‌گیری حذف می‌کرد. حتما پدرم کنارم نشسته بود، چون او بود که همیشه ما را به سینما می‌برد. حالا هم که فکرش را می‌کنم حضورش را در تاریکی سینما کنارم احساس می‌کنم. اما من در آن فیلم فقط می‌توانستم یک افسر اسدی شکست خورده باشم که پایین پله‌ها بغضش می‌ترکد و مجبور است به تصمیمات پدر احترام بگذارد،بعد بدود جایی از خانه و هق‌‌هق کند و در دل بگوید این پدر من است و دوست ندارم با کسی تقسیمش کنم. همانجاست که آن اینسرت پاها روی تصویر، دلم را گرم می‌کند؛ تصویری از پاهای برهنه نوبر( فاطمه معتمدآریا) که با موسیقی متنی از این‌سوی کادر تا آن‌سو می‌دود و دامن سفید کلوش‌اش هر خاطری را آسوده می‌کند؛ دختری با روسری آبی و چهره‌ای نه چندان زیبا که می‌تواند سینما را قلمرو شیفتگان کند. حالا می‌توانم با بلوغی زودهنگام که از فیلم نصیبم شده، خودم را از اسدی بِکنَم و در قالب آن دختر شهرستانی فروبروم. بعد فکر کنم بله، می‌شود عاشق آن چشم‌ها شد. من عاشق آن چشم‌های پدرانه‌ام که خیلی زود می‌تواند جای عشق را در خود جا‌به‌جا کند؛ از دختری به همسری، از افسری به افساری. اما شما این تصاویر را دور نریزید. نگهش دارید تا آن تاریخ که ملاقات‌شان کردم. حالا در سن آن دختر روستایی پایین پله‌‌های موزه سینما که می‌توانست پله‌ها را دوان‌دوان بالا برود تا حلقه اشک را از نزدیک‌ترین لنز بی‌واسطه دنیا رصد کند، ایستاده‌ام. حلقه‌ای خود‌خواسته که هر آن می‌توانست بازی‌ات بدهد؛ با آن صدای بم و لیچارهای آبدار. با روسری‌ای که دیگر آبی نیست. شالی با گل‌های سرخ، از خاطرات آن همه سینماست که تو به ما بخشیدی؛‌ ای عزت سینمای ایران، ‌ای انتظامی!

این خبر را به اشتراک بگذارید